سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

خدا وجود ندارد (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:54 صبح)

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد. 
 

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کرگدن عاشق (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:52 صبح)

    یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
    کرگدن گفت: همة  کرگدن ها تنها هستند.
    دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ 
    کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.  
    کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم. 
    دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد. 
    کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت. 
    دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست. 
    کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. 
    دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند. 
    کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم! 
    دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. 
    کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم. 
    دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
    کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ 
    دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود. 
    کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار ...   
    کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
    داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید. 
     کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟ 
    دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است .
    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
    یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت:   به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟ 
    دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست. 
    کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم. 
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ 
    دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت:   غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. 
    کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟ 
    دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.  
     کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟ 
    دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد . 
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:
    من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جای خدا (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:51 صبح)

    سکان را به من بده
    خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:(( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟))
    می گویم:
     (( البته به امتحانش می ارزد.
    کجا باید بنشینم ؟
    چقدر باید بگیرم ؟
    کی وقت نهار است ؟
    چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
    خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه خدا (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:51 صبح)


    در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

    از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من? اینجا هستند.

    پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گذشت (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:50 صبح)

    همه اهالی ده می‌دانستند که آنها برای چند متر زمین بین مزارع‌شان با یکدیگر اختلافی کهنه داشتند.
    هیچ یک از موضع خود پایین نمی‌آمد و اهل گذشت و مصالحه نبودند.
    آن دو همیشه از هم دوری می‌کردند، حتی کدخدا‌ و ریش سفیدهای ده نیز هرگز نتوانستند آنها را به هم نزدیک کنند و آشتی دهند.
    اما حالا پس از گذشت سال‌ها بدون هیچ کدورتی نزدیک هم در قبرستان ده به خواب ابدی فرو رفته‌اند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دیوار شیشه‌ای (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:50 صبح)


    روزی دانشمندی یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
    تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
    ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
    بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
    میدانید چرا؟
    اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .
    ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بدون شرح (دوشنبه 86/10/3 ساعت 7:48 صبح)

    چرخهای گاری روی برگهای سرخ  و زرد صدای پاییز را در می آورد... از این صدا احساس خوبی داشت، برای همین چرخش رو می چرخوند تا بره روی برگها.
    پلاستیک کهنه... مقوا...ظروف مسی... می خریم.
    درب یکی از آپارتمانهای شیک باز شد و خانمی با لباس منزل در آستانه در با ظرفی بدست ظاهر شد و او را صدا کرد .
    آقا ... قابلی نداره... داغ داغه... خوشمزه است... ببخشین کمه.
    هر چند خوشش نیومد... ولی ظرف غذا رو گرفت ، تشکر کرد و گذاشت گوشه گاری و از نظر ناپدید شد.
    چند تا کوچه او نطرفتر پسرک هنوز روی میزش چند تا کاسه آب انجیر و پرهلو مونده بود.
    ظرف غذا رو برداشت و رفت جلوی میز پسرک:
    چطوری؟ هنوز که نفروختیشون. بیا اینو ببر خونه.. داغه... مال همین حالاس... خوشمزس... بدو تا سرد نشده...
    پسرک ظرف را گرفت ، به سرعت رفت توی خونشون .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکر خدا (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:4 عصر)

    وضویش را با دقت گرفت.
    سجاده را پهن کرد...چادرش را به سر کرد. نیتی در دل نمود و شروع کرد.
    ولی هر چه سعی کرد چیزی به یادش نیامد. چند صلوات ختم کرد و به رکوع رفت. باز هم چیزی یادش نیامد و باز هم صلواتی و به سجده رفت.
    سه رکعت نمازش را فقط با ذکر صلوات به پایان رسانید ... سلامی داد و سپس با گوشه چادرش اشکهایش را پاک نمود.
    بعد از سکته مغزی که ماه پیش اتفاق افتاده بود گرچه فیزیک بدنش تقریبا به حالت اولش برگشته بود ولی زبانی الکن و فراموشکار برایش به یادگار گذاشت.
    خدارا شکر کرد که همین توانایی ذکر صلوات برایش باقی مانده بود.
    صلواتی فرستاد و جانمازش را جمع کرد!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زندگی (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:4 عصر)

    بر اثر عارضه مرگ مغزی در آی سی یو بستری بود.
    احوالش را که از تنها فرزندش می پرسیدند می گفت: خدا بیامرزدش.
    چند روز بعد فرزند به علت پریشان حالی در یک حادثه رانندگی قلبش از طپش ایستاد در حالی که قلب پدر هنوز می طپید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکایت (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 6:3 عصر)


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.
    سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی.

    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
    ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
    و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از
    هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
    پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 11 بازدید
    دیروز: 15 بازدید
    کل بازدیدها: 162587 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •