سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

منت (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:38 صبح)

ماه رمضان بود.
روزی یک تومان به من می‌دادند تا نان برای افطار بخرم.
بعدازظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد و از فقر خود نالید و من تنها سکه‌ام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم.
کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر دادم.
نمی‌خواستم حتی در غیاب او منتی بر سرش بگذارم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • معجون عشق (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:37 صبح)


    دختری بعد از ادواج نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد . عاقبت دختر نزد دارو سازی رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا با آن بتواند مادر شوهرش را بکشد ! دارو ساز به او گفت اگر سم خطر ناکی به او بدهد و مادر شو هرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد پس معجونی به دختر داد هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد .دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقدا ری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد .

    هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ،اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز عروس نزد دارو ساز رفت و به او گفت : دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم ، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم که داروی دیگری نیز به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند . دارو ساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش . آن معجونی که به تو داده بودم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است .


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مرد زاهد (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:37 صبح)

    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد.
    مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من میدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
    مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم؛ تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛ خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو باز میگردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو میخوام! به من یاد بده که چگونه میتوانم مثل تو باشم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کاسه چوبی (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:36 صبح)


    پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.
    پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اسک میریخت و هیچ نمیگفت.
    یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
    از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کفش‌های طلایی (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:35 صبح)

    تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
    جلوی من دو بچه کوچک، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
    پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد.
    لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پرارزش را در دست دارد.
    صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار.
    پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
    بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر می کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش....
    دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟!
    پسرک جواب داد: گریه نکن،‌ شاید فردا بتوانیم پول کفشها را دربیاوریم.
    من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت سه دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
    دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت:‌ متشکرم خانم... متشکرم خانم.
    به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟!
    پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید به بهشت بره....
    دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است، به نظر شما اگر مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمی‌شه؟!
    چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می‌کردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با توست... مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • داستان یک سیب (شنبه 86/9/3 ساعت 5:54 عصر)


    یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد ، و

    آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد.

    آن مرد فکر کرد که چقدر بد شانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.

    آن مرد سیب را نقاشی کرد.

    آن مرد مرد.

    آن مرد سیب را با لذت خورد.

    آن مرد توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه طب می نامیدند.

    آن مردگفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.

    آن مرد با تنها رمقی که از فرط گرسنگی در دستانش جاری بود ، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!

    آن مرد سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.

    آن مرد رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.

    آن مرد گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن یگانه سیب، همدم یک عصر گاه آن مرد تنها شد.

    آن مرد سیب را خاک کرد تا نگاه بد بینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.

    آن مرد اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی بر می انگیزد و آن درخت را قطع کرد.

    آن مرد شعری درباره یک سیب نوشت:
    زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست ...


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ترک کوزه (شنبه 86/9/3 ساعت 5:54 عصر)

    یک سقا دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دو سر میله آویزان می‌کرد و روی شانه هایش می‌گذاشت.در یکی از کوزها ترک کوچکی داشت که نصف آب کوزه خالی می‌شد و کوزه سالم تمام آب را به خانه ارباب میرساند.
    به مدت 2سال این کار ادامه داشت و سقا فقط 1 و نیم کوزه آب برای اربابش میبرد.کوزه سالم به موفقیت خود افتخار می‌کرد و کوزه شکسته از اینکه در خود نقص داشت شرمنده بود.

    روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت : من از خودم شرمنده‌ام و میخواهم از تو معذرت خواهی کنم.سقا پرسید : از چه چیزی شرمنده هستی ؟ کوزه گفت : در این 2 سال من فقط توانسته ام نیمی از کاری را که باید انجام می دادم انجام دادم.چون ترکی که در من بود باعث می شد که تو به نتیجه مطلوب نرسی.

    سقا دلش به حال کوزه سوخت و گفت در راه بازگشت به خانه، به گل های کنار جاده دقت کن.
    در حین بالا رفتن از تپه کوزه شکسته خورشید را نگاه کردکه چگونه گل های کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می‌کرد.چون باز هم نیمی از آب نشت کرده بود.برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد.سقا گفت که من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم.من در کناره راه گل هایی کاشتم که هر روز وقتی از رود خانه بر می‌گشتیم تو به آنها آب میدادی.بدون وجود تو خانه ارباب تا این حد زیبا نمی شد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سختی (شنبه 86/9/3 ساعت 5:52 عصر)

    روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم ‏را دوستانم را ، زندگی ام را !
    به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم . به خدا گفتم : آیا می ‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟
    و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
    او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می ‏ بینی؟
    پاسخ دادم : بلی .
    فرمود : ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم . به آنها نور ‏و غذای کافی دادم . دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم .
    در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ‏ ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود .‏من بامبوها را رها نکردم.
    در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند . اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم.

    در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید.
    5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏ های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.

    ‏خداوند در ادامه فرمود : آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی . من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
    ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می ‏ کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می ‏ کشی !
    ‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم .
    ‏در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می ‏ کند؟
    جواب دادم : هر ‏چقدر که بتواند .
    ‏گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که ‏بتوانی !

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پایان نامه (شنبه 86/9/3 ساعت 5:51 عصر)

    یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
     
    روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
    خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
    روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
    خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
    روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
    خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
     
    خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
    در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
     
    گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
    خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
    گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
    خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
     
    بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
    خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
     
    حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره
    در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.
     در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
     
    پایان
    ----------------------
    نتیجه
    هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
    هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
    آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ایمان زمین (شنبه 86/9/3 ساعت 5:50 عصر)

    زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.

    خدا گفت: به یاد می‌آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
    من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟

    تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.

    اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است.
    پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
    و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
    نام ایمان تازه زمین، بهار بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 2 بازدید
    دیروز: 18 بازدید
    کل بازدیدها: 162923 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •