سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

نظم خلقت (شنبه 86/9/3 ساعت 5:50 عصر)

مردی در مرغزار در حال قدم زدن در حال فکر کردن به طبیعت بود.او به یک مزرعه کدو تنبل رسید.در گوشه ای از مزرعه یک درخت بلوط بر افراشته دید.
مرد زیر درخت نشست و در این اندیشه بود که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بروی درختانی بزرگ و کدو تنبل های بزرگ را بر روی درختان کوچک قرار داده.
با خود گفت (( خدا هم با این خلقتش دست گل به اب داده! او باید بلوط های کوچک را روی بوته های کوچک و کدو تنبل های بزرگ را روی درختان بزرگ قرار میداد.))
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند. دقایقی بعد یک بلوط بر روی ببنی مرد افتاد و از خواب بیدارش کرد.
او همان طور که بینی خود را می مالید خندید و گفت ((شاید حق با خدا باشد! ))


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • حکمت خدا (شنبه 86/9/3 ساعت 5:49 عصر)

    مرد فقیری بود که از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاکستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ کس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینکه سه روز بعد اسبش مراجعه کرد، همراه با یک اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد که از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین کرد.

    پسرش با شوق از او خواست که سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست که به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت کرد. یک ساعت بعد به او خبر رسید که پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی که دو جای پایش شکسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.

    او در مقابل کلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می کردند. جنگ نزدیک بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهکده جمع کنند. آن ها با بی رحمی هر که را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشک های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشکر کرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عاشقان واقعی (شنبه 86/9/3 ساعت 5:47 عصر)

    فرشته ای در خیابان قدم میزد .در دست راست او یک مشعل بود و در دست چپش یک سطل آب.
    رهگذری از فرشته پرسید که آب و آتش را برای چه می خواهد؟
    فرشته پاسخ داد : با مشعل می خواهم خانه های مجلل بهشت را بسوزانم و با آب می خواهم آتش جهنم را فرو نشانم.
    آنگاه پی خواهم برد که عاشقان واقعی خدا چه کسانی هستند.دنیا جایی سوداگری نیست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آرامش (شنبه 86/9/3 ساعت 5:46 عصر)

    باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.
    صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟
    مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.
    با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!
    مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!
    پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سنگ‌تراش (شنبه 86/9/3 ساعت 5:44 عصر)

    روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد . در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد .
    در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد . تا مدت ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان . مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم !
    در هان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .
    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است ، و تبدیل به ابری بزرگ شد .
     
    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کادو (شنبه 86/9/3 ساعت 5:39 عصر)

    مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادو را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است .
    مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید.
    روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
    با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
    اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد .
    اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
    مرد دوباره شرمنده شد ومیگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زیارت (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:20 صبح)

    وسائل مختصرش را داخل ساک گذاشتم، عصایش را دادم و گفتم برویم.
    گفت: کجا برویم؟
    برای اولین بار بهش دروغ گفتم: «زیارت». خوشحال شد.
    وقتی به خانه سالمندان رسیدیم با شرم نگاهش کردم، چشم های مهربانش خیس شده بود و
    دستم را گرفت و گفت: مواظب خودت باش مادر.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • صادقانه (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:19 صبح)


    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

    آنها به استاد گفتند: "ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم"

    استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

    چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.

    آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

    « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سگ باهوش (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:19 صبح)


    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
    قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .
    قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
    سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

    اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد.دوباره شماره آنرا چک کرد.اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
    اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان، سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت وکمی عقب رفت و خودش را به درکوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

    مردی در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
    مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

    نتیجه اخلاقی :
    اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
    و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
    سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
    پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عبور از خیابان (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:18 صبح)

    پیرمرد نابینا عصایش را تکان می داد و می گفت: یک نفر مرا از خیابان رد کند. وضع ظاهریش بسیار نامرتب بود گویا مدتها حمام و لباس عوض نکرده بود.
    زنگ دبیرستان دخترانه زده شد. دخترها دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند و بی توجه از کنارش می گذشتند. بعضی به تمسخر چیزی گفته و می خندیدند. در این اثنا دختر هفت هشت ساله ای متوجه پیرمرد شد. دست پیرمرد را گرفت و سر شانه خودش گذاشت و گفت: برویم.
    وقتی دخترک با پیرمرد از خیابان رد شدند مادرش از طرف دیگر صدا کرد مواظب خودت باش آن طرف خیابان چه می کنی؟ صبر کن بیایم دستت را بگیرم!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 0 بازدید
    دیروز: 18 بازدید
    کل بازدیدها: 162921 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •