سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

غم نان (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:49 عصر)

حالا دیگه خیالش راحت شده بود.برای همه شناخته شده بود و روزنامه ای روی دستش نمیموند.
البته از حس ترحم کاسبهای خیابون خوشش نمی‌اومد،ولی از اینکه باهاش همدردی می‌کردند
و حال مادرش که سرطان داشت را می پرسیدند دلگرم می شد و هر روز با روحیه خوبی تو اون خیابون پیداش می شد.
اکبر آقای  سوپری که مشتری هرروزش بود وقتی صفحه اول روزنامه رو دید کمی مکث کرد و  گفت:
سعید خان صفحه اولشو خوندی؟
نه اکبرآقا. نه صفحه اول نه صفحه آخر... من با پولش کار دارم نه با نوشته هاش.
اکبر آقا لبخند تلخی به او زد و گفت :
از فردا همشون را بیار خودم دم مغازه  برات می فروشم.
پسرک خوشحال شد، یه روزنامه داد و رفت.
تیتر اول روزنامه این بود.
"به زودی کودکان خیابانی توسط شهرداری جمع آوری می گردند"

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق پنهان (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:48 عصر)

    دختر با ناامیدی و عصبانیت به پسرکه روبرویش ایستاده بود نگاه می‌کرد.کاملا از او نا امید شده بود از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد.
    ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت. از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش آمده بودن غیر از پسر.چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود.حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد، ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت.
    تحمل دختر تمام شده بود. به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود. به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا، بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود.
    دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد. زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید.چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد. چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود.
    دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل آن غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود.
    در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دوستت دارم مادر (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:39 عصر)

    خیلی چیزها توی دلش بود.
    دلش می خواست هر چی آرزو داره براش برآورده کنه.
    دلش می خواست هر چی غم تو سینش داره دربیاره بندازه بیرون.
    دلش می خواست اگه تو این سالها کم کاری کرده جبران کنه.
    دلش می خواست.
    و حالا با پلاک طلای کوچیکی که روش جمله " تو قلب منی مادر" حک شده بود
    و دسته گلی زیبایی که با تمام سلیقه پیچیده بود داشت به طرف خونشون میرفت
    و با خود جملاتی را که میخواست بگه زیر لب  تکرار می کرد.
    وقتی پیچید توی کوچشون از دور جمعیتی غیر عادی را اطراف خونشون حس کرد.
    و آمبولانسی دورتر که چراغهای قرمزش توی چشم میزد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق و دوستی (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:39 عصر)

    یک روز دوستی از عشق پرسید : فرق ما با هم چیه ؟
    عشق گفت : من با یک نگاه آغاز می شوم ولی تو با یک سلام ؛
    و بعد عشق از دوستی پرسید به نظر تو فرق ما با هم چیه ؟
    دوستی گفت : من با یک دروغ تمام می شوم
    ولی تو با مرگ .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دست تقدیر (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:36 عصر)

    پیرمردی عصا زنان وارد نانوایی شد ، پولی را که در دست داشت به پسر جوانی که پولها را تحویل میگرفت داد و دو قرص نان برداشت.
    پسر وقتی به پولها نگاه کرد یکی از نانها را از دست پیرمرد گرفت وگفت :عمو وقتی پولت کم است چرا نان اضافه بر می داری؟
    پیرمرد خجالت کشید،کسی از توی صف گفت:نانش را بده من حساب می کنم.
    پیرمرد نانها را گرفت ودر حالی که چشمانش پر از اشک شده بود رو به پسر جوان کرد و گفت:
    ای کاش شصت سال پیش که من جای تو بودم همین حرف را به پیرمردی نمی زدم و رفت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • برنده (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:15 عصر)

    سکوت ، صدای شلیک تیر، حرکت ، سرعت ، خط پایان.
    آخر از همه رسید. همه بهش گفتند بازنده. اما خودش خوب میدونست که برنده است.
    آخه تونسته بود رکورد خودشو بشکونه.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یک لیوان آب (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 5:14 عصر)

    زمانی که مردی را در سواحل دریا بی جان یافتند،
    همه بدنبال هویت او می گشتند اما هیچ چیز به همراه نداشت جز کاغذی که در دستش مچاله شده بود و روی آن نوشته شده بود:
    لطفا یک لیوان آب!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سوختن عاشقانه (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:41 صبح)

    خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
     لیلی گفت: من.
     خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت . سینه اش آتش گرفت.
     خدا لبخندی زد. لیلی هم.
     خدا گفت : شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
     لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی، گر (آتش) می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
     مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
     خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین همیشه سردش بود.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رسیدن به خدا (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:40 صبح)

    پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند،
    او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید.
    به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد
    و بی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفر را شروع کرد.
    چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید،
    پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود.
    پیش او رفت و روی نیمکت نشست.
    پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد.
     پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
    پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد.
    پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.
    آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند،
    بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند.
    وقتی هوا تاریک شد،
    پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد.
    چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت،
    پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
    وقتی پسرک به خانه بازگشت،مادرش با نگرانی از او پرسید:
    تا این وقت شب کجا بودی؟
    پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید،جواب داد:
    پیش خدا.
    پیرمرد هم به خانه اش رفت.
    همسرش با تعجب از او پرسید:
    چرا اینقدر خوشحالی؟
    پیرمرد جواب داد:
    امروز بهترین روز عمرم بود،
    من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • موفقیت چیست؟ (سه شنبه 86/9/13 ساعت 7:39 صبح)


    یکی از شاهان قدیم، دختری داشت بسیار زیبا. که این دختر خواستگارهای فراوانی داشت که همه گی کشته مرده ی دخترک بود اند. خواستگارهایی که هیچکدام کوتاه نمی آمدند.

    دختر پادشاه، یک روز همه ی خواستگارها را جمع کرد تا آنها را مورد آزمایش قرار دهد.

    دختر از آنها خواست اگر به دنبال جواب مثبت هستید باید سنگ ریزه درون کفشهای تان بریزید و تا آن درخت که یک فرسنگ فاصله است راه بروید.

    همه ی خواستگارها به سرعت اقدام به اجرای خواسته ی دخترک کردند و هرکس سعی می کرد تندتر از دیگری راه برود تا نشان دهد که عشق اش نسبت به دیگران بیشتر است.

    ولی در میان این افراد، یکی از خواستگارها، بی اعتنا به خواسته ی دخترک به طرف خانه ی خود حرکت کرد.
    دختر پادشاه از او خواست که بایستد و از او پرسید: "مگه تو خواستگار من نبودی؟"
    مرد گفت: "چرا بودم!"
    دخترک گفت: " پس چرا همانند دیگران دستور مرا اجرا نکردی؟"
    مرد گفت: آخه پاهام زخمی می شد و دیگه نمی تونستم باهاشون راه برم." و بعد ادامه داد: "اگر پادشاه دوست داره، دخترشو همین طوری به من بده. من که نمی تونم خودمو بکشم."
    دختر شاه گفت: "آفرین! تو همونی هستی که برازنده ی همسرایی من هستی. چرا که تو به سلامتی خودت ضربه نزدی. پس کسی می تواند قدر دختر پادشاه را بداند که اول قدر خودش را بداند. اونی که دلش به حال خودش بسوزه، دلش به حال دختر پادشاه هم می سوزه. اما کسی که به خودش رحم نکنه، به دختر پادشاه هم رحم نخواهد کرد."

    حالا ببینید؛ بعضی از ما برای رسیدن به اهدافمان حاضریم خیلی چیزها را فدا کنیم! مثل سلامتی، خانواده، آرامش، دوستانمان و هزاران چیز دیگر.
    واقعا برخی اهداف ما چه قدر ارزش هزینه کردن را دارند؟
    تا به حال به این چیزها فکر کرده اید؟


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 2 بازدید
    دیروز: 18 بازدید
    کل بازدیدها: 162923 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •