سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

نور خدا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:22 عصر)


روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درس زندگی (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:19 عصر)


    اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفی. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه ی دوری نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، دوهزار کارمند ولوو با ماشین شخصی به سر کار می‌آمدند.

    روز اول، من چیزی نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جای پارک ثابتی داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودی پارک می‌کنی در حالی که جلوتر هم جای پارک هست؟

    او در جواب گفت: براى این که ما زود می‌رسیم و وقت برای پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جای پارکی نزدیک‌تر به در ورودی دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟

    میزان شرمندگی مرا خودتان حدس بزنید


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زشت یا زیبا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:18 عصر)

    گفت : کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن... !
    خدا هیچ نگفت.
    گفت : به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من میترسند. مرا میکشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.
    خدا هیچ نگفت.
    گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدک ها‚ مال من نیست.
    خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
    دوست داشتن یک گل‚ دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک‚ دوست داشتن تو کاری دشوار است.
    دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.
    ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.
    مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیبائیم‚ چشم های مؤمن جز زیبا نمیبینند. زشتی در چشم هاست. در این دایره هرچه که هست‚نیکوست. آن که بین آفریده های من خط کشید‚ شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.
    حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.
    قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • راه موفقیت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:17 عصر)


    روزی، مرد ِ «کوری» روی پله‌های یک ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: "من کور هستم؛ لطفا کمک کنید."

    روزنامه نگار ِخلاقی از آن حوالی می گذشت، نگاهی به مرد کور و تابلوئش انداخت.
    فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه ی دیگر داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از «مرد کور» اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آنرا برگرداند و متن دیگری روی آن نوشت و دوباره تابلو را کنار پای مرد گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر همان روز، وقتی روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است.
    «مرد کور» از صدای قدمهای خبرنگار، او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید: که بر روی آن چه نوشته است؟

    روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم؛ و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

    مرد کور، هیچوقت نفهمید، که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

    نتیجه: وقتی، کارتان پیش نمی رود، استراتژی رسیدن به خواسته تان را عوض کنید. و باور داشته باشید که هر تغییری بهترین چیز برای زندگی است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فقر (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:16 عصر)


    روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
    در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
    پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »
    پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»
    پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»
    پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»
    در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گفتگو با خدا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:16 عصر)

    خوابیده بودم ؛
    در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .
    اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .
    با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»
    خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
    من به قول خود وفا کردم ،
    هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
    هرگز تو را رها نکردم ،
    حتی برای لحظه ای ،
    آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دنیا (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:15 عصر)


    آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .

    اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .

    اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درس عبرت (یکشنبه 86/7/22 ساعت 2:14 عصر)

    عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده، وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد.
    فکر کرد؛ اگر قیمت کاسه را بپرسد، رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. برای همین گفت: "عمو جان! چه گربه ی قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من به فروشی؟"
    رعیت گفت: "چند می خری؟" مرد گفت: "یک دلار"
    رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: "خیر اش را به بینی"
    عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: "عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود، بهتر است کاسه ی آب را هم به من به فروشی" رعیت گفت: "قربان! من به این وسیله تا به حال پانزده گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • غنای مطلق (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:10 عصر)


    من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است.
     

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • من (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:8 عصر)


    دخترم سارا و من با هم دوستان خوبی بودیم. او با شوهر و بچه هایش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می‌کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می کردیم یا به من زود زود سر می زد.
     وقتی تلفن می زد همیشه می گفت : سلام، مادر، منم و من هم می گفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می کرد و من هم برای اذیت او را "من" صدا می کردم.

     بعدها سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجودم تحلیل رفت! چراکه هیچ دردی برای من به اندازه از دست دادن تنها گل زندگی ام نبود.
    تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را به دیگران اهدا کنیم تا شاید این وضعیت غم انگیز و اسف بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشیم.چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند.

     حدود یک سال بعد نامه زیبایی از مرد جوانی دریافت کردم که لوزالمعده و یکی از کلیه های دخترم را به او اهدا کرده بودند.
     در نامه خود از کار من و خانوده ام بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون ما می دانست و من در حالی که غم از دست دادن دخترم را به یاد داشتم گریه می کردم و نامه را می خواندم.
     به آخر نامه که رسیدم، می خواستم بدانم این نامه را چه کسی نوشته است و در عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود "من"


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 231 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165431 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •