|
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
|
|
|
یکی از ملوک را مرضی هولناک بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. (یاد نکردن آن شایسته تر است.) طایفه حکمای یونان اتفاق کردند که مر این رنج را دوایی نیست، مگر زرداب آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود تا طلب کردند.
پسر دهقانی را یافتند بدان صفت که حکما گفته بودند. ملک پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود کرد و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را رواست. جلاد قصد کشتن کرد. پسر سر سوی آسمان کرد و تبسم کرد. ملک پرسید که در این حالت چه جای خندیدن است؟
گفت: ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و حکم و داوری بر قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتنم فتوی داد و پادشاه راضی شد به ریختن خونم. در این حال، جز خدای پناه نیست.
سلطان را از این سخن دل به رحم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی تر که خون بیگناهی ریختن.
سر و چشمش ببوسید و در کنارش گرفت و نعمت بیکران داد و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
|
|
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت :
این کار شما تروریسم خالص است
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید !!
وقتی با ارامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت : با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
|
تنها بازماندهی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد.
سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود.
متاَسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"
صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته از نجات دهندگانش پرسید:
"شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"
آنها جواب دادند:
" ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."
وقتی اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است.
ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش : دفعه ی دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دود های برخاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
|
|
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است .
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون اینکه چیزی بگوید سه تا کتری راآب کرد و گذاشت که بجوشد
سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه.
بعد از 20 دقیقه که آب کاملا جوشیده بود گاز ها را خاموش کرد و اول هویج ها را در ظرفی گذاشت سپس تخم مرغ ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟ او پاسخ داد:هویج,تخم مرغ , قهوه. مادر از او خواست که هویج ها را لمس کند و بگوید که چگونه اند؟
او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ را بشکند بعد از اینکه پوسته ی آن را جدا کرد تخم مرغ سفت شده را دید. و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد. دختر از مادرش پرسید مفهوم این ها چیست؟
مادر به او پاسخ داد هرسه این مواد در شرایط سخت و بد یکسان بوده اند . آب جوشان !!
اما هر کدام عکس العمل متفاوتی نشان دادند.
هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته ی بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد.
دانه های قهوه که یکتا بودند بعد از قرار گرفتن در آب جوشان آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بدو سختی پیش می آید تو چگونه عمل می کنی؟تو هویج , تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن:من چه هستم ؟آیا من هویج هستم که به نظر محکم می آیم اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟
یا من دانه ی قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟وقتی آب داغ شد آن دانه ها بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کردند.اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می شوند تو بهتر می شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می دهی.
وقتی که ساعت رو به پایان است و وقت بسیار تنگ است تلاش های تو در بهترین حد خود هستند؟ آیا تو می توانی ارتقا یابی و به مراحل بالاتری برسی ؟ تو چگونه با سختی ها و مشکلات روبه رو می شوی؟
آیا تو هویج , تخم مرغ یا قهوه هستی؟
|