سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

لذت دنیا (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:7 عصر)

بچه ای که بهانه گرفته ، هر قدر اسباب بازی و تنقلات به او بدهند آن ها را پرت می کند و دست از لجبازی برنمی دارد ، آن قدر گریه می کند تا پدر او را در آغوش بگیرد ، و نوازش نماید ، آن وقت آرام می شود ،لذا چنانچه زرق و برق دنیا را نخواهی و بهانه او را بگیری ، در نهایت خداوند متعال دست تو را می گیرد و بلندت می کند ، آن وقت است که انسان لذت می برد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بلا یا رحمت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:6 عصر)


    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

    فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
    " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

    خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

    خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آرامش (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:5 عصر)

    پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
     آن تابلو ها  ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

    پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
    اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند  ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت  ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

    تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
    این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که  برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

    پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
    " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قیمت اشک (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:3 عصر)

    مردی نشسته بود و گریه می‏کرد. کسی بر او گذشت و علت زاری او را پرسید. مرد گریان به سگ خود اشاره کرد و گفت: بر این سگ می‏گریم که در حال جان دادن است. این سگ خدمتها به من کرد. روزها همراهم بود و شبها بر در خانه‏ام پاسبانی می‏کرد. اکنون که چنین افتاده مرا چنین گریان کرده است.
    مرد رهگذر گفت: آیا زخمی خورده است؟
     گفت: نه، گفت: پیر شده است؟
     گفت: نه
     گفت: پس چرا چنین رنجور است؟
     مرد در همان حال گریه و زاری گفت: گرسنگی امانش را بریده است. مرد گفت: می‏بینم که در دست کیسه‏ای داری، آیا در آن نان نیست؟
    گفت: هست.
     گفت: چرا از این نان نمی‏دهی که از مرگ برهد؟
     گفت: بر مرگ او گریه می‏کنم؛ اما نان به او نمی‏دهم.
     هرچه خواهی اشک می‏ریزم، ولی نان خویش را از جان سگ بیشتر دوست دارم. اشک رایگان است، اما نان قیمت دارد.
    رهگذر گفت: چه تیره بخت مردی که قیمت نان را بیش از بهای اشک می‏دانی.
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تبسم نیاز (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:3 عصر)


    یکی از ملوک را مرضی هولناک بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. (یاد نکردن آن شایسته تر است.) طایفه حکمای یونان اتفاق کردند که مر این رنج را دوایی نیست، مگر زرداب آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود تا طلب کردند.

     پسر دهقانی را یافتند بدان صفت که حکما گفته بودند. ملک پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود کرد و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را رواست. جلاد قصد کشتن کرد. پسر سر سوی آسمان کرد و تبسم کرد.  ملک پرسید که در این حالت چه جای خندیدن است؟

    گفت: ناز فرزندان بر پدر و مادر باشد و حکم و داوری بر قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتنم فتوی داد و پادشاه راضی شد به ریختن خونم. در این حال، جز خدای پناه نیست.

    سلطان را از این سخن دل به رحم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی تر که خون بیگناهی ریختن.
    سر و چشمش ببوسید و در کنارش گرفت و نعمت بیکران داد و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:2 عصر)

    پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد.
    ایستاده بود و خاموش،
    صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید.
    جلو رفتم و پرسیدم،
    خروسک من!
    دیگر نمی خوانی؟
    خسته شده ای؟
    جواب داد:
    آری خسته شدم،
    بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب،
    زمان را از مرگ نجات بده.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ناجی انسان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 11:0 عصر)


    یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت
    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد
    در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند

    چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت :
    این کار شما تروریسم خالص است
    پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده

    از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید !!
    وقتی با ارامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت : با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خواست خدا (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:59 عصر)


    تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد.

    او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد.

    سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.

    اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود.

    متاَسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

    از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"

    صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته  از نجات دهندگانش پرسید:

    "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"

    آنها جواب دادند:

    " ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."

     وقتی اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است.

    ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج  دست خدا در کار زندگی مان است.

    پس به یاد داشته باش : دفعه ی دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد  ممکن است دود های برخاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.

     

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ایمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:58 عصر)

    دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

    هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
    ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
    - چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
     
    گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .
    ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

    خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .
    این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
    هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شرایط سخت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:57 عصر)


    زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است .
    مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون اینکه چیزی بگوید سه تا کتری راآب کرد و گذاشت که بجوشد
    سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه.

    بعد از 20 دقیقه که آب کاملا جوشیده بود گاز ها را خاموش کرد و اول هویج ها را در ظرفی گذاشت سپس تخم مرغ ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟ او پاسخ داد:هویج,تخم مرغ , قهوه. مادر از او خواست که هویج ها را لمس کند و بگوید که چگونه اند؟

    او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ را بشکند بعد از اینکه پوسته ی آن را جدا کرد تخم مرغ سفت شده را دید. و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد. دختر از مادرش پرسید مفهوم این ها چیست؟

    مادر به او پاسخ داد هرسه این مواد در شرایط سخت و بد یکسان بوده اند . آب جوشان !!

    اما هر کدام عکس العمل متفاوتی نشان دادند.

    هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد.
    تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته ی بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد.
    دانه های قهوه که یکتا بودند بعد از قرار گرفتن در آب جوشان آب را تغییر دادند.
    مادر از دخترش پرسید:تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بدو سختی پیش می آید تو چگونه عمل می کنی؟تو هویج , تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

    به این فکر کن:من چه هستم ؟آیا من هویج هستم که به نظر محکم می آیم اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟
    یا من دانه ی قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟وقتی آب داغ شد آن دانه ها بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کردند.اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می شوند تو بهتر می شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می دهی.

    وقتی که ساعت رو به پایان است و وقت بسیار تنگ است تلاش های تو در بهترین حد خود هستند؟ آیا تو می توانی ارتقا یابی و به مراحل بالاتری برسی ؟ تو چگونه با سختی ها و مشکلات روبه رو می شوی؟
    آیا تو هویج , تخم مرغ یا قهوه هستی؟

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 232 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165432 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •