سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

بهشت و جهنم (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:28 عصر)

  فردی از پروردگار در خواست کرد
  تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
  خداوند  پذیرفت
  او را وارد اتاقی نمود
  که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند
  همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند
  هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید
  ولی  دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
  به طوری که نمی توانستند
  قاشق را به دهانشان برسانند
  عذاب آنها وحشتناک بود !
  آنگاه خداوند گفت :
   اکنون بهشت را به تو نشان  می دهم
   او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد
   دیگ غذا ...
  جمعی از مردم ...
  همان قاشقهای دسته بلند ...
  ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند
  آن مرد گفت : نمی فهمم !!!
  چرا مردم اینجا شادند
  در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟
  با آنکه همه  چیزشان  یکسان  است؟
  خداوند تبسمی کرد و گفت :
  خیلی  ساده  است
  در اینجا آنها  یاد  گرفته اند  که
  یکدیگر  را تغذیه  کنند
  هر کسی  با  قاشقش  غذا در دهان  دیگری  می گذارد
  چون  ایمان  دارد  که
  کسی  هست  که  در دهانش  غذایی  بگذارد

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شبهای روشن (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:26 عصر)


    بمن گفت :
                     بیا !
    بمن گفت:
                    بمان !
    بمن گفت:
                     بخند !
    بمن گفت:
                     بمیر !!!!
     آمدم ، ماندم ، خندیدم ، مُردم.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خوشبختی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:25 عصر)


    تا حدود زیادی شما همانی هستید که فکر می‌کنید و می‌توانید آنچه را که فکر می‌کنید از عهده شما ساخته نیست انجام دهید، این طرز فکر شماست که شما را به عرش می‌رساند و یا در غیر این صورت در دریای نومیدی غرق می‌سازدپ.
    این تصویر ذهنی است که به شما شادی یا غم‌، موقعیت‌، یا شکست‌، خوشبختی و یا درد و رنج حکم می‌دهد.
    تصویر ذهنی شما می‌تواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، می‌تواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، می‌تواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب می‌کنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلایی‌ترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیت‌ها، نه خیالات واهی‌، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت کنید.

    اشخاصی که در سالهای شکل‌گیری شخصیت‌شان طوری تربیت شده‌اند که می‌توانند بدون کمترین تلاش از تصویر ذهنی مثبت برخوردار باشند بهتر از سایرین با کمی تلاش و درک موضوع می‌توانند تصویر ذهنی خود را بهتر کنند و موفقیت را در آغوش بکشند.
    با تکرار و مداومت و با در نظر گرفتن صادقانه محدودیتها، تصویر ذهنی بهبود یافته و عزت نفس به وجود می‌آید.
    این دو توصیه را حداقل برای چند روز به کار ببندید اگر بد بود، دیگر به آن عمل نکنید:
    ۱ - برای هر روز خود هدفی در نظر بگیرید.
    ۲ - هرگز و هرگز زندگی را طلاق ندهید.

    داستان جالبی شنیده‌ام که برای شما نیز می‌گویم‌:
    در سالن آرایشگاه مردانه‌ای چند آقا با هم از ماشین‌شان صحبت می‌کردند. یکی از آنها می‌گوید: ماشین شورلت خوبی دارم‌، شصت و چهار هزار کیلومتر کار کرده و آخ نگفته‌، دوست او گفت‌:
    ماشین من هفتاد هزار کیلومتر کار کرده و هر بیست کیلومتر روغن آن را عوض می‌کنم و خلاصه هر کدام اطلاعات بسیار دقیق و فنی ارایه می‌کردند و همان موقع پیرمرد صاحب سالن گفت‌: کدام یک از شما همین قدر مواظب روح خودتان هم هستید؟!
    کدام یک از شما از تصویر ذهنی خود چیزی می‌داند؟ همه ما ظاهراً انسانهای مرتب و خوش لباسی هستیم به آرایشگاه می‌رویم و روغن ماشین‌هایمان را به طور مرتب عوض می‌کنیم‌.

    اما کدام یک از ما هر روز هدفهای مثبت و اندیشه‌های قشنگ خودمان را مرور می‌کنیم‌؟ و هر روز را با یک ایده و هدف نو آغاز می‌کنیم‌.
    جرج برنارد شاو، زمانی خوانندگان آثارش را به تمیز نگه داشتن روان‌شان توصیه می‌کرد. به اعتقاد او روان انسان همانند پنجره‌ای است که انسان از پشت آن زندگی و محیط اطرافش را تماشا می‌کند.

    نکتهٔ مهم اینجاست که بسیاری از ما، از اتومبیل خودمان‌، وسایل خانه و طلاهایمان بهتر و بیشتر از تصاویر ذهنی‌مان نگهداری می‌کنیم‌، تصویر ذهنی خود را جایی گم می‌کنیم و همراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست می‌دهیم‌. مواظب خودمان و روحمان و اندیشه‌های قشنگمان باشیم‌. نگذاریم که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبه‌روی پنجره ذهنمان بیاورد.


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدایا چرا من؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:56 عصر)

    آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده‌ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه‌هایی از طرفدارانش دریافت کرد.
    یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌»
    آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.
    5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.
    500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.
    50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند.
     5 هزار نفر سرشناس می شوند.
    50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جزای کار (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:54 عصر)


    " هافتون " ، پیرمرد ساده دلی بود که در یکی از شهرهای کوچک سوئد ، نانوایی داشت ، اما درآمدش آنقدر نبود که شکم هشت سرعائله اش را سیر کند ، بنا براین هر روز دنبال راه چاره ای می گشت ... تا یک روز جوان دانشجویی اتفاق گذرش به آن شهر کوچک افتاد و چون پولی به همراه نداشت ، به این فکر افتاد تا حقه ای بزند و یکی ، دو روز در آن شهر بخورد و بخوابد و بعد هم پولی به چنگ بیاورد و سپس از آنجا برود .

    او با کمی پرس و جو فهمید که " هافتون " همان پیرمرد ساده لوحی است که او دنبالش می  گردد ، به همین دلیل به سراغ پیرمرد رفت و گفت : من مالک پنج شهر در سوئد هستم ، اگر تو سه روز از من پذیرایی کنی ، من بنچاق مالکیت استکهلم - مرکز و پایتخت سوئد - را به تو می دهم .

    " هافتون " هم که خیلی ساده دل بود حرف جوان را پذیرفت و به این ترتیب پس از سه روز پذیرایی ، درآمد یک هفته اش را نیز به او داد و جوان دانشجو در عوض روی تکه ای کاغذ نوشت ‌: من گواهی می دهم که تو مالک استکهلم هستی و آن را به پیرمرد داد .

    از فردای آن روز " هافتون " در تلاش بود که یک روز به استکهلم برود و پایتخت سوئد را به کسی بفروشد و برگردد ، اما گرفتاری ها باعث شد که " هافتون " هشت سال بعد به شهر استکهلم برود . در این مدت در زندگی دانشجوی جوان نیز اتفاقات زیادی رخ داد .

    " هافتون " پس از چند روز به استکهلم رسید و از بدو ورود حرفش را به مردم زد ، اما شهروندان می خندیدند و او را مسخره می کردند . لذا " هافتون " تصمیم گرفت به دیدن شهردار استکهلم برود و این کار را با هر سختی که بود انجام داد ... اما همین که پا داخل اتاق شهردار گذاشت دانشجوی جوان هشت سال قبل را - که در طول هشت سال شانس با او یار و شهردار استکهلم شده بود - شناخت و البته که رنگ آقای شهردار نیز پرید !

    *****
    وقتی " هافتون " به شهر کوچکشان برگشت ، هیچ کس حرف او را باور نمی کرد که مدعی بود بنچاق استکهلم را به شهردار استکهلم ، ۸۰ هزار کرون فروخته است !

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:52 عصر)

    شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
    استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
    استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
    و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
    استاد گفت: " عشق یعنی همین! "

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دنیا (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:51 عصر)

    دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست.

    در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند.

    هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل  و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آزادی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:50 عصر)

    مثل قناری تنهایی که از کودکی در قفسش کرده اند همواره در شوق رهایی می خونه و می ناله و خودش رو به در و دیوار میزنه وبال های ظریفشو  چنان به میله های زندانش میکوبه که مجروح وخون آلود میشه اما وقتی که آزاد میشه، تنهایی در  رهایی، رهایی در این دنیای پهناور: کجا برم؟چه کنم؟ چه سخته توانستن در ندانستن! رهایی برای اونکه آشیانی نداره، آزادی برای اونکه نمیدونه چگونه باید باشه کشنده است! جبروقید او رو از شکنجه(نمیدانم چه کنم؟) نجات میده. در این حال، روح آرزو میکنه که دستهای نیرومندی او رو در چنگ خویش بگیره وسرنوشتی رو برای او تحمیل کنه...............و این عین اسارته !!!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بالهای انسان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:50 عصر)

    پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
    پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
    انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
    پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
    انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
    پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
    پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
    پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
     آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
    راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سیاهی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:49 عصر)

    این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده.
    توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :
    وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
    وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
    وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
    و تو، آدم سفید،
    وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
    وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
    وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
    و وقتی می میری، خاکستری ای...
    و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 306 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165506 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •