سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

عادت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:48 عصر)


حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور می توان محدودیتهای ذهنی تحمیل شده را پذیرفت.
کک, فیل و دلفین مثالهای خوبی هستند.
ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند. اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد . کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و با کمی سر درد پایین می آید . دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد . این کار مدتی تکرار می شود . سر انجام در ظرف را بر می داریم کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع سرپوش برداشته شده درست است که محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت همچنان ادامه دارد.

فیلها را می توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیلهای سیرک را در مواقعی که نمایش نمی دهند می بندند . بچه فیلها را با طنابهای بلند و فیلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه به نظر می آید که باید بر عکس باشد زیرا فیلهای پرقدرت به سادگی می توانند میخ طنابها را از زمین بیرون بکشند ولی این کار را نمی کنند علت این است که آنها  در بچگی طنابهای بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده دست از این کار کشیده اند . از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ایستند آنها این محدودیت را پذیرفته اند.

دکترادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیتهای تحمیلی تهیه کرده است . نام این فیلم  " می توانید بر خود غلبه کنید  " است در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می گیرد نوعی ماهی که غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می شود . دلفین به سرعت ماهیها را می خورد . دلفین که گرسنه می شود تعدادی ماهی دیگر داخل تانک قرار می گیرند ولی این بار در ظروف شیشه ای دلفین به سمت آنها می آید ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه ای به عقب رانده می شود پس از مدتی دلفین از حمله دست می کشد و وجود ماهیها را ندیده می گیرد . محافظ شیشه ای برداشته می شود و ماهیها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می دانید چه اتفاقی می افتد ؟ دلفین از گرسنگی می میرد غذای مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از گرسنگی می کشد .

 ما دلفین نیستیم فیل و کک هم نیستیم ولی می توانیم از این آزمایشات درس بگیریم زیرا ما هم محدودیت هایی را می پذیریم که واقعی نیستند به ما می گویند یا ما به خود می گوییم نمی توان فلان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود محدودیت ذهنی به محدودیتی واقعی تبدیل می شود و به همان مستحکمی . چه مقدار از آنچه ما واقعیت می پنداریم واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:47 عصر)


    سه مسافر به رم رفتند. آن‌ها با پاپ ملاقات کردند.
     پاپ از مسافر اول پرسید: چند روز در اینجا می مانی ؟ مسافر گفت: سه ماه پاپ گفت :پس می‌توانی خیلی جاهای رم راببینی.
     مسافر دوم در پاسخ به سؤال پاپ گفت: من 6 ماه می مانم. پاپ گفت: پس تو بیشتر از همسفرت می توانی رم راببینی.
     مسافر سوم گفت: من فقط 2 هفته می مانم. پاپ به او گفت تو از همه خوش شانس‌تری. زیرا می‌توانی همه چیز این شهر راببینی

    مسافرها  متعجب شدند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند. تصور کنید اگر هزار سال عمر می‌کردید، متوجه‌ی خیلی چیزها را به تاخیر می‌انداختید. اما از آنجایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی‌توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت.  با این حال مردم این کار را می‌کنند.
    تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می‌کردید؟
    آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می‌کردید؟
    نه همه آنها را فراموش می‌کردید.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رنگین کمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:46 عصر)


    دخترک هاج و واج به آسمان خیره مانده بود . رنگهای زیبای رنگین کمان تصویری از یک تابلوی نقاشی را در ذهنش تداعی می کرد . سرخ ، آبی ، بنفش ، زرد ، ارغوانی ، نارنجی و رنگهای زیبا و آمیخته ای از تمام این رنگهای قشنگ . آسمان صاف بود و نسیم خنکی چشم هایش را نوازش می کرد.

    آنقدر محو تماشای زیبایی رنگین کمان بود که از یاد برده بود چند ساعتی است به آسمان می نگرد و متوجه عابرانی که از کنارش می گذشتند نبود . با صدای آواز خواندن کودکی که در نزدیکی اش بازی می کرد ناگهان به خود آمد . چند قدمی جلوتر رفت کودک مشغول لی لی بازی کردن بود با شنیدن صدای آواز او لبخندی زد . به کنار کودک رفت و نوازشش کرد و با اشاره ای به آسمان به کودک گفت : ببین چقدر آسمون قشنگ شده ، رنگین کمان دوست داری ؟

    کودک با اشاره او به آسمان نگاه کرد بعد از چند لحظه مات و مبهوت به دخترک نگاهی انداخت و گفت آسمون که رنگی نیست ، نمی بینی ابرها همه جا پر شده ؟ لحظه ای در سکوت فرو رفت . یعنی رنگین کمانی وجود نداشت ؟ پس او چه می دید ؟ اما رنگین کمانی که در آسمان دیده بود لحظه به لحظه زیباتر می شد ، اما او می دانست که رنگین کمان دل او هرگز خیالی و رؤیایی نیست فقط ابرها نمی گذاشتند که دیگران نیز رنگین کمان زیبا را ببینند . با کودک خداحافظی کرد ، برخاست و عصای سفیدش را باز کرد و به راهش ادامه داد .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نقشه (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:45 عصر)

    پدری برای سرگرم کردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت کرد و به او داد تا مانند پازل درستش کند.
    پسر خیلی زود این کار رو تمام کرد پدر که میدانست فرزند با نقشه دنیا آشنایی نداشته تعجب کرد و پرسید چه طور به این سرعت تونستی تکمیلش کنی.
    پسر جواب داد: پشت نقشه عکس یه آدم بود ، آدم رو ساختم جهان خود به خود درست شد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا کجاست؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:44 عصر)

    مرد نجوا کنان گفت:
    ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن!
    و چکاوکی خواند
    اما مرد نشنید
     سپس مرد دوباره فریاد زد با من حرف بزن!
    و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد 
     اما مرد باز هم نشنید 
    مرد نگاهی به اطراف انداخت 
    و گفت ای خالق توانا پس حد اقل بگذار تا من تو را ببینم .
    و ستاره ای به روشنی درخشید
      اما مرد رو به آسمان فریاد زد پروردگارا به من معجزه ای نشان بده 
    و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد
     اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی ناله کرد
    خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار بدانم اینجا حضور داری.
    و آنگاه خداوند  بلند مرتبه دست خود را از آسمان بر روی زمین دراز کرد
    و مرد را لمس کرد
    اما مرد با حرکت دست پروانه را دور کرد و قدم زنان رفت...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • اشک (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:42 عصر)

    قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
    هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
    قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
    قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

    تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
    روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
    خدا گفت: هست.

    قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
    خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
    آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آیا میدانستی؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:42 عصر)

    آیا میدانستی که موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا میکنند ،که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند
    آیا میدانستی که جنین بعد از هفته هفدهم خواب هم میتواند ببیند
    آیا میدانستی که گربه و سگ هر کدام پنج گروه خونی دارند و انسان چهار گروه
    آیا میدانستی که روباهها همه چیز را خاکستری میبینند
    آیا میدانستی که اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند
    آیا میدانستی که زرافه ایستاده وضع حمل می‌کند و نوزادش از فاصله 180 سانتی متری به زمین میافتد
    آیا میدانستی که 1300 کره زمین در سیاره مشتری جای می گیرد
    آیا میدانستی رود دجله به خلیج فارس میریزد
    آیا میدانستی که 85% گیاهان در اقیانوسها رشد میکنند
    آیا میدانستی که اولین تمبر جهان در سال 1840 در انگلستان به چاپ رسید
    آیا میدانستی که سریعترین پرنده شاهین است و میتواند با سرعت 200 کیلومتر در ساعت پرواز کند
    آیا میدانستی که اولین اتوموبیل را مظفرالدین شاه قاجار وارد ایران کرد
    آیا میدانستی که قدرت بینایی جغد 82 برابر قدرت دید انسان است
    آیا میدانستی که در شیلی منطقه ی صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن باران نباریده است
    آیا میدانستی هر 50 ثانیه یک نفر در دنیا به بیماری ایدز مبتلا میشود
    آیا میدانستی که وزن اسکلت انسان بالغ سیزده تا پانزده کیلوگرم است
    آیا میدانستی که خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می‌ایستد حدود سه متر است
    آیا میدانستی زرافه میتواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند
    آیا میدانستی خرگوش و طوطی تنها حیواناتی هستند که می‌توانند بدون برگشتن اشیاء پشت سر خود را ببینند
    آیا میدانستی که اگر همه یخهای قطب جنوب آب شود بر سطح آب اقیانوسها هفتاد متر اضافه می شود و در این صورت یک چهارم خشکیهای کره زمین زیر آب میرود.
    آیا میدانستی که کبد یا جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر با عمل جراحی قسمتی از آن برداشته شود دوباره رشد میکند
    آیا میدانستی که میزان انرژی که خورشید در یک ثانیه تولید میکند ، برای تولید برق مورد نیاز تمام کشورهای جهان به مدت یک میلیون سال کافی است
    آیا میدانستی هر عنکبوت تار ویژه خود را دارد و هیچگاه تارهای آنها به هم شبیه نیستند

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یک روز زندگی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 8:40 عصر)


    دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

    تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

    داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد .به پرو پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت،خدا سکوت کرد.دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت:"عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت.تمام روز را به بد وبیراه و جارو جنجال از دست دادی،تنها یک روز دیگر باقی است.بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لابه لای هق هقش گفت:اما با یک روز؟با یک روز چه کار می توان کرد؟

    خدا گفت:"آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد،هزار سال هم به کارش نمی آید." وآنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو زندگی کن.او مات ومبهوت،به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ،اما می ترسید حرکت کند،می ترسید راه برود،می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد...بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم،نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد،بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.

    آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سرو رویش پاشید،زندگی را نوشید و زندگی را بویید وچنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود.می تواند بال بزند،می تواندپا روی خورشید بگذارد.می تواند...اودر آن روز آسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد اما ....اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید،کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
    او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،لذت برد و سرشار شد و بخشید،عاشق شدو عبور کرد و تمام شد.او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:امروز او در گذشت،کسی که هزار سال زیسته بود .


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شاعر و فرشته (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:45 عصر)

    شاعروفرشته ای با هم دوست شدند.
    فرشته، پری به شاعر داد و شاعر ،شعری به فرشته.
    شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
    و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
    خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
    زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هستی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:44 عصر)


    در آغاز حتی نیستی هم وجود نداشت
    زیرا باید هستی وجود  می داشت که نیستی در مقابل آن معنا می یافت و تعریف می شد
    و تنها خود خداوند بود جدای از همه هست و نیستها
     و روزی خداوند اراده کرد تا روحش را در عالم وجود نمایان سازد و اینطور بود که هستی با همه زیبائیهایش شکل گرفت
    و طبیعت و هستی از وجود او سرچشمه گرفت و خداوند عکس خود را برای اندیشه و توجه در زمین به یادگار گذاشت

    برای دیدن عکسهای بزرگتر لطفا به کهکشانها نگاه کنید .کهکشانهائی که در آنها سایر آفریده های  او در آنها ادامه زندگی می دهند
    و به این اندیشه کنیدکه هستی تا کجا امتداد دارد و یقینا در نقطه ای هستی به پایان می رسد و پس از آن مرز که هستی به پایان می رسد نیستی آغاز می شود
    نیستی که نیست ، اما آغاز می شود
    زیرا هستی انتهائی دارد
    و شک نداشته باشید که اگر تعریف ما از خداوند تنها خلاصه به بهشت و جهنمش نمیشد دیگر برای همه ما آزار رساندن به دیگران برای کسب امتیازات مادی هیچ مفهومی نداشت

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 310 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165510 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •