سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

دادگاه بشر (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:57 عصر)


نامت چه بود؟ آدم

فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟ بهشت پاک

اینک محل سکونت؟ زمین خاک

آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک

اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق

رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین

جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک

شاکی تو؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین و بس

حکمت؟ تبعید در زمین

همدمت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده ای؟ کمی

زچه؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی

چه کس؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...

ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!

دلتنگ گشته ای؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده ای سند؟ بلی

چه؟دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کس؟ تنها کس خدا

در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
 
 
 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نیت و عمل (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:56 عصر)

    یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی را در دوزخ. پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن؛ که مردم به خلاف این همی پنداشتند.
    ندا آمد که این پادشاه به ارادت درویشان در بهشت است و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هفت وادی عشق (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:55 عصر)


    نخستین وادی یا شهرعشق «جایگاه طلب» است و جست وجو کردنِ مراد و یافتن مطلوب.

    دومین وادی, «وادی عشق» است. عشقِ برکنار از هوس. که عاشق از صحبت غیر دوست ملول است و

    وادی سوم, «وادی معرفت» است. این وادی شهر شناسایی است، شناختی که در آن شک و تردید نباشد.

    وادی چهارم, «وادی استغنا» است. در این سرزمین باید به همه چیز بی اعتنا باشی.

    وادی پنجم, «وادی توحید» است و مقام تجرید و تفرید. و تنها به دوست بیندیشی و با دوست باشی.

    وادی ششم, «وادی حیرت» است. باید در این وادی چنان از خود بی‌خود باشی و دلت از دوست پر شود که در تأمل وتفکر نیاید. چنان محو و مات و گمشده و بی‌خبر از کائنات شوی که اگر پرسند که هستی و چه هستی؟ پاسخ دهی که چیزی ندانم و این نیز ندانم که ندانم.

    وادی هفتم که آخرین شهر است و به دروازه‌ی بارگاه دوست منتهی می‌شود، «وادی فقر و فنا» است و جایگاه اتحاد قطره با دریا و نهایت سیر و مرتبت سالک کامل. چون به این وادی رسی، چیزی از تو باقی نماند و آنچه را که به خود نسبت داده‌ای از آنِ حق دانی و خود را هیچ هم نخوانی که هیچ هم خود هیچ است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق حقیقی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:54 عصر)

    شیخ صنعان که پس از پنجاه سال عبادت در حریم حرم، دل در گرو عشق دختری ترسا گذاشت.
    دین و آیین هِشت و به دیر شد. زنار بست و از باده مست شد و بت‌پرستی کرد، خوک‌بانی پیشه کرد و در آتشِ عشقِ دخترِ ترسا، همه‌ی طاعات وعبادات را سوخت.
    هوای بهشت و وحشت دوزخ از دلش رفت و چهارصد مرید را از خود راند و پاکباخته شد.
    در گرمای عشق، دل سوخته را گداخت تا عشق حقیقی در دلش افتاد و یار چهره نمود و سودایِ وصالِ دخترِ ترسا از سرش رفت و به دلدار خود دل بست.
    شریعت و طریقت را در حقیقت گم کرد و به سوز و سازِ عشق، همه او شد و جز او را فراموش کرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • سرانجام چاه کنی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:52 عصر)


    روزی گرگی در دامنه کوه متوجه غاری شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد.

    روز اول، گوسفندی آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت؛ اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

    روز دوم، خرگوشی آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید؛ اما خرگوش از سوراخ کوچکتر در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخهای دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

    روز سوم، سنجاب کوچکی آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند، اما سرانجام سنجاب نیز از سوراخی بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و همه سوراخها ی غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود؛

    اما روز چهارم، ببری آمد. گرگ بسیار ترسید و بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید، اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • حیله چوپان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:51 عصر)


    خرسها و گرگها و روباهها همواره به گله های گوسفند حمله می کنند و گوسفندان همیشه از این موضوع در هراس اند. روزی چوپان یکی از این گله ها تصمیم گرفت با این حیوانات مقابله کند. وی به گوسفندان گفت که می خواهد از خرس و گرگ و روباه دعوت کند که مسئولیت چوپانی گله را بر عهده گیرند.

    گوسفندان از این تصمیم متعجب شدند؛ اما چوپان گله علت را برای آنان توضیح نداد . وی این خبر را به گوش خرس و گرگ و روباه رساند. خرس و گرگ و روباه با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند؛ زیرا اگر مسئولیت پیشاهنگی گله را بر عهده می‌گرفتند، می توانستند همه گوسفندها را بخورند، اما چه کسی برای مقام پیشاهنگی مناسب بود؟ خرس فکری کرد و گفت: من بسیار قویم . سهم من بیشتر از دیگران است. پس باید من عهده دار این مسئولیت باشم .

    گرگ گفت: من بسیار وحشی و درنده ام و بیشتر از خرس و روباه گوسفند شکار کرده ام . سهم من بیشتر از آنان است و من باید پیشاهنگ گله گوسفندها باشم.
    روباه نیز گفت : من بسیار باهوشم . چاره اندیشی های زیادی کرده ام . نقش من مهمتر از خرس و گرگ است و من باید رهبر گله گوسفندها شوم.

     این مسئله باعث دعوای خرس و گرگ و روباه شد و خرس تصمیم گرفت که گرگ و روباه را با زور از بین ببرد . سپس فرصت را غنیمت شمرد و به گرگ حمله کرد و گردن گرگ را به دندان گرفت و قطع کرد. در همین موقع ، روباه چاره ای اندیشید. روی دام پوشیده از شاخه های درختان رفت و وانمود کرد که روی آنها خوابیده است. خرس با دیدن روباه، ناگهان به او حمله کرد. اما روباه باسرعت از روی دام کنار جست و خرس به داخل آن افتاد.
    سرانجام، فقط روباه باقی ماند؛ اما این حیوان دیگر تهدیدی برای گله گوسفند نبود.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • انتخاب (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:50 عصر)

    مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ".
     چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
     مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.

     پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟" مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.

     پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام
     مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بستنی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:48 عصر)


    جوانی پس از فارغ التحصیل شدن به عنوان معلم به مدرسه کوچکی در روستایی دوردست اعزام شد. شرایط محلی خوب نبود و مدرسه کلاسهای زیاد و معلمان کافی نداشت. بدین سبب، همه شاگردان سالهای سوم و چهارم و پنجم در کلاسی جمع می شدند و جوان معلم به آنان درس می داد.
     چندی نگذشت که جوان در نامه ای برای پدر و مادرش چنین نوشت: کار اینجا بسیار خسته کننده است؛ می خواهم استعفا کنم و به خانه برگردم.

     با این همه، مسئله ای که بعدها اتفاق افتاد فکر وی را عوض کرد. روزی از روزها، کوچکترین شاگرد کلاس از وی پرسید: آقا، منظور از کلمه بستنی که در کتاب نوشته شده چیست؟ چرا کودکان شهرنشین آن را دوست دارند؟ جوان فکری کرد و گفت بستنی نوعی خوراکی است که با یخ درست می شود. در داخل بستنی، خامه و شکلات دیده می شود. بستنی بسیار خنک و شیرین است و بهترین غذا برای رفع گرمای تابستان به حساب می آید.

    شاگرد دیگری از او پرسید: آقا، شکلات چیست؟
     معلم، در مواجهه با شاگردانی که چشمهای شگفتزده خود را گشوده بودند، ناگهان احساس کرد که توضیحاتش بسیار ناکافی بوده است. در واقع، اگر کسی بخواهد بداند که مزه بستنی چیست، باید خودش آن را بچشد؛ اما معلم بینوا در روستای دوردست از کجا می توانست بستنی تهیه کند؟

     روزی از روزها، معلم جوان برای گرفتن بسته پستی به شهر رفت. هنگامی که می خواست به مدرسه برگردد، بر حسب تصادف، تنها فروشگاه بستنی شهر را دید. تصمیم گرفت که برای همه شاگردان بستنی بخرد. خوشبختانه، هوا بسیار گرم نبود. سپس با عجله 10 کیلومتر راه را پیمود و به روستا برگشت. جالب اینکه بستنیها آب نشده بود. او بستنیها را بین بچه ها توزیع کرد و با دیدن خوشحالی کودکان احساس تسلای خاطر کرد.

    روز بعد، معلم انشای شاگردان را می خواند که روی آن نوشته شده بود: ما معلم خود را بسیار دوست داریم . وی برای ما بستنی خرید. معلم ما آدم خوبی است. بستنی بسیار شیرین و خوشمزه است . هیچ یک از ما قبلا بستنی نخورده بودیم و برای همین در حین خوردن بستنی گریستیم؛ بستنیها هم گریه کردند و اشکهای آنها جاری شد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پدر و پسر (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:45 عصر)

    مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
    پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا. پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه  مورد علاقه خود را مطالعه می کرد.

    ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید این چیه؟ پسر نگاهی تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد.
    دقیقه ای نگذشته بود که پدر از پسر پرسید: این چیه روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر گفتم که اون یه کلاغه
    باز و به تکرار پدر این سئوال را کرد که این چیه؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
    پدر برای بار چهارم پرسید: پسرم! این چیه روی لبه پنجره نشسته؟

    پسر این بار عصبانی شد و فریاد از اگر نمی خواهی بزاری که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون یه کلاغ هست و دیگه هم از من نپرس
    پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقیقاً 60 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سئوال رو بیش از 120 بار پرسیدی ومن هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یک کلاغ است.
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مرگ زمان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:44 عصر)

    پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد. ایستاده بود و خاموش، صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید. جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من! دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟ جواب داد: آری خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 304 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165504 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •