ازمن می پرسید چگونه دیوانه شدم ؟
چنین روی داد:
یک روزبسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم ودیدم که همه نقابهایم رادزدیده اند
- همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم ودر هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم .
پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم وفریاد زدم :
«دزد،دزد،دزدان نابکار»
مردان وزنان بر من خندیدند وپاره ای از آنها از ترس من به خانه ها یشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد
«این مرد دیوانه است »
من سر برداشتم که او را ببینم خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید ومن از عشق خورشید مشتعل شدم ،
ودیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم وگویی درحال خلسه فریادزدم
«رحمت ،رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چننین بود که من دیوانه شدم.
واز برکت دیوانگی هم به آزادی وهم به امنیت رسیده ام
آزادی تنهایی وامنیت از فهمیده شدن .
زیرا کسانی که مارا می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت ،زیاد غره شوم حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است .
|
در زمان های بسیار دور وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، تمام فضیلت ها و تباهی ها (شامل کلیه صفت های خوب و بد انسانی) به دور هم جمع شده بودند، خسته تر و کسل تر از همیشه!!!
ناگهان در میان آنان، ذکاوت ایستاد و گفت: بیائید یک بازی کنیم، مثلاٌ قایم باشک....، همه از این پیشنهاد شاد شدند و قرار شد که دیوانگی چشم بگذارد و از آنجائی که هیچ کس نمی خواست تا دیوانگی او را پیدا کند ، همگی رفتند تا جائی پنهان شوند.....، دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم گذاشت و شروع به شمارش کرد، 1،2،3....همه رفتند و پنهان شدند.....
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در پشت ابرها پنهان شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشود ، اما به زیر دریا رفت، طمع در داخل یک کیسه پنهان شد،..... و دیوانگی مشغول شمردن بود هشتاد، هشتاد ویک،.... همه پنهان شده بودن به جز عشق که همواره مردد بود که کجا پنهان شود چون جای مناسب خود را پیدا نمیکرد!!!! جای تعجب هم نداشت چون همگان میدانند که پنهان کردن عشق کاری بس دشوار است!!
در همین حال دیوانگی نیز به پایان شمارش خود نزدیک میشد 95و96و97.... و هنگامی که به 100 رسید، عشق پرید و درمیان یک بوته گل رز سرخ پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم ....و اولین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود که درست بر سر راه دیوانگی نشسته بود و از زور تنبلی از جایش تکان نخورده بود! سپس لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود! دروغ راته دریاچه و هوس را در مرکز زمین یافت، همه را یکی یکی یافت به جز عشق!!!!
دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد مبادا او را پیدا نکنی !!! در این بین خیانت به او ندا داد تو فقط باید او را پیدا کنی ، من جای او را به تو نشان میدهم! او در پشت بوته رز گل سرخ پنهان است!!
ناگهان دیوانگی با هیجان زیاد شاخه ای تیز و چنگه مانند را از درخت جدا کرد و با هیجان بسیار در بوته رز سرخ فرو کرد!! که ناگهان با ناله ای متوقف شد!
عشق از میان بوته گل سرخ بیرون آمد در حالیکه با دستانش چشمان خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میریخت!! شاخه ها در چشمان عشق فرو رفته بودند و او دیگر قادر نبود چیزی را ببیند ، عشق کور شده بود!!!
دیوانگی فریاد زد خداوندا من با تو چه کردم، حالا چگونه میتوانم آن را جبران نمایم؟؟ عشق پاسخ داد تو دیگر نمیتوانی مرا درمان نمائی ...!! اما اگر میخواهی کاری برایم انجام دهی راهنمای من در راه باش!
و اینگونه است که میگویند عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست!!!
|
|
|
|
قصه آدم، قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا. قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی.
قصه جستوجو. قصه از هر کجا تا او.قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصة تنیدن و پاره کردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز...
من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است، دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را میگیری؟ مواظبی که نیفتد؟
من هنوز اول قصهام؛ قصه هزار راه و یک نشانی.
نشانیت را اما گم کردهام. باد وزید و نشانیات را بُرد.
نشانیات را دوباره به من میدهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟
من هنوز اول قصهام. قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است. به من میگویی پیلهام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم میدهی؟
دو بال ناتمام و یک آسمان
من هنوز اول قصهام. قصه...
|
پسرک از خواب پرید خوابی بس زیبا و رویایی دیده بود خوابی که در آن کسی او را به سوی خویش فرا می خواند خوابی که او را به فکر حرکت و پیدا کردن انداخته بود ولی کجا و چه کسی؟ هنوز هم نمی دانست
دنبال نشانه خواب را گرفت. راه افتاد تا برسد و بیابد.اولین جای نشانی رودخانه مهر بود بستر رودخانه را گرفت و رفت تا برسد به کوه سر به فلک کشیده استقامت از کوه بالا رفت چه سخت بود پشت کوه جنگل صفا را دید جنگلی سرسبز پوشیده از درختان سبزقبای بلند از میان جنگل گذشت تا رسید به ساحل دریای معرفت. سوار بر امواج مواج امتحان شد تا او را به جزیره زیبای آرامش برساند.
جزیره ای بسیار زیبا همچون نگینی در دل دریا و این جزیره یک راه بیشتر نداشت جاده سبز انتظار شروع به قدم برداشتن در مسیر سبز جاده کرد جاده ای که بوی عطر محمدی و نرجس تا خود آسمان میرسید رفت و رفت.
پایدار و استوار تا از دور نوری دید سبز و سواری برنشسته بر اسبی سفید سواری که انتظار دیدارش او را به آنجا کشانیده بود و چه زیبا بود لحظه وصل و دیدار.
|
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده اش، آنی که اشرف مخلوقات خواندش، و دردانه جهان خلقت شد، اینچنین کبر و غرور سرتا پای وجودش را گرفت
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که خدا خالق آن بود، بر بنده دیگرش ظلم و عناد کرد
خداوند گریه کرد، لحظه ای که بنده ای از بندگانش دل بنده ای دیگر را شکست
خداوند گریه کرد، لحظه ای که آن چه می پنداشت، شد آنچه که هست
خداوند گریه کرد، زمانی که دید این بنده همان بنده ای است که با آهنگ سوراسرافیل خاکش را ساخت و اینک بر سر خاک و مال جنگ و خونریزی است
خداوند گریه کرد، زمانی که وجود بی ارزش این خاک را با روح خداوندی زنده کرد، اما اکنون همان بنده، ارزش روح خداوندی را با وابستگی به هیچ های زمین فراموش کرده است
خداوند گریه کرد، زمانی که این جسم مملو از روح را سرتاسر مملو از عشق الهی کرد، اما هم اکنون هر آنچه عشق می نامندش به هوس می رود.
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که به آن گفته بود: همه شما نزد هم برابرید، اکنون به پول و مال، خود را برتر و قوی تر می داند.
خداوند گریه کرد، زمانی که دید، عشق داده بودم برای آرامش، دل داده بودم برای سپردن، گل برای هدیه، اما اکنون همه چیز، ریا و تزویر و دروغ
خداوند گریه کرد، زمانی که گفته بود، با هم باشید، به هم عشق بورزید و از آن لبریز شوید، از آنچه در دنیا به شما دادم برای رسیدن به اصل خود استفاده کنید، اما همه چیز مصنوعی شد و ساختگی
خداوند گریه کرد، زمانی که در آن وقتی که به ما داده بود تا در حضورش بنشینیم و درد دل کنیم و فیض عشق بازی با خدا را ببریم، رفتیم و چه نا سالم سپری کردیم
خداوند گریه کرد، زمانی که دید بر مهر مادری، بی احترامی شد
خداوند گریه کرد، زمانی که دید 2 برادر برای هم نقشه می کشند که چگونه فریب دهند و به مال و اندوخته ناسالم خود بیافزایند
خداوند گریه کرد، زمانی که به گل و پروانه، آب و خاک، آنگونه که او می خواست ، نگاه نکردیم
خداوند گریه کرد، زمانی که دید از عقل و پندارمان چگونه استفاده کردیم و برای آنچه خوب است یا بد است و مفهوم آن مطلق و ثابت است، مقلد مشابهان خود شدیم، و از آنچه او به ما داده بود ( عقل=استدلال) استفاده نکردیم.
خداوند گریه کرد، زمانی که او را به جای اینکه در محیط ببینیم، در پول و بانک و مال و ثروت می دیدیم، چرا که در نبود این ها ، او را صدا می کردیم و اگر مشکلی از نبود آنها نداشتیم حتی اسمش را به لب نمی آوردیم.
خداوند چه صبری دارد!
اگر روزی از توقعات خود، از ما سئوالی کند، به راستی ما چه می گوییم ؟
الهی به فضل و رحمتت بر ما قضاوت کن، نه به عدلت
|
شما هنگام سختی دعا میکنید و در هنگام فقر و نیاز زبان به نیایش میگشایید.
کاش در روزگار نعمت و شادی نیز دعا میکردید.
زیرا حقیقت دعا جز این نیست که شما هستی خویش را در اثیر آسمانی و اکسیر زندگی گسترش میدهید.
اگر برای نیل به شادی دعا میکنید و ظلمات غمهای خویش را به آسمان میفرستید شادی شما نیز باید نور صبحگاه قلبتان را در فضا پخش کند.
و اگر هنگامی که روحتان شما را به دعا میخواند کاری جز گریه نمیتوانید کرد روحتان باید شما را چندان بدین گریه برانگیزد و چندان پافشاری کند تا بتوانید با خنده و شادی به آستان دعا روید.
|
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که خالق جهان است. او تنها صمد در این پهنه گیتی است بی نیاز بی نیاز
آرام . صبور، مطلق . محبوب و معشوق است. بی پرده از او می گویم و از او می خواهم و به شکرانه اعطای نعمتی چون خودش به ستایش او می پردازم .
اما من سرشار از نیاز ، نیاز به عشق ، محبت، کرم ،جود ،احسان ،بخشش . نیاز به او که اگر یک لحظه در وجودش تردید کنم همه چیز می لغزد و از بین میرود .
به همه عالم می نگرم در میان ستارگان در میان کوهها ، جنگلها ، دریاها ، گلها ، و .....
او همه جا هست اما من کجای این جهان جا دارم ؟
من سرشار از نیاز به کدامین مامن پناه می برم ؟ کدامین آغوش پذیرایم است ؟
و کدامین صدا به نجواهای شبانه ام پاسخ می دهد؟
تو تو تو و فقط صدای تو را می شنوم که من را می خوانی و امید به ادامه این راه را در من زنده می کنی !
با من باش ! با من و دوستانم وهمه آنهایی که به ندای درونشان گوش می دهند و تو را صدا میکنند.....
|