وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده.
مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه.
عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما.
عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه.
عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره .
عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی
اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی
عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش.
عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن.
عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا.
عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره.
عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روزتو خونه تنهاش گذاشته باشی.
می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره.
وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن.
رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه.
همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دست داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بغلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه!
|
|
|
فیلبانان تنها با درک یک نکته و به شیوهای بسیار ساده، فیلهای عظیمالجثه را کنترل میکنند. وقتی فیل هنوز بچه فیل است، یک پایش را با طناب محکمی به تنة درختی میبندند. بچه فیل، هرچه تقلا میکند، نمیتواند خودش را آزاد کند. اندک اندک بچه فیل با این تصور عادت میکند که تنة درخت از او نیرومندتر است.
هنگامی که بچه فیل بزرگ میشود و قدرت شگرفتی مییابد، تنها کافی است ریسمانی نازک به دور پای فیل گره زده شود و به یک نهال کوچک بسته شود. جالب اینکه فیل هیچ تلاشی برای آزاد کردن خودش نمیکند.
همچون فیلها، پاهای ما نیز اغلب اسیر باورهای شکنندهاند، اما از آنجا که در گذشته به قدرت تنة درخت عادت کردهایم، شهامت مبارزه را نداریم.
بیآن که بدانیم که تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به موفقیت کافی است . . .
|
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم , اینها خراش های عشق مادرم هستند ....
|
رهایی چنان زیباست که تمامی پدیده ها و مناظر اطرافت بسان زیباترین اثر هنری خلقت, نمایان میشوند
رهایی چنان سبک است که حتی وزن خود را بسان باری بر دوش حس نخواهی کرد,چه رسد به تعلقات و آرزوهای الگو گرفته از یکدیگر .
رهایی چنان لطیف است که سایش مولکولهای هوا را با پوست صورت خود, همچون هدیه ای از طرف پروردگار می ستائی.
رهایی چنان در لحظه حضور دارد که مسئولیت تک تک لحظات عمر را بر عهده می گیری.
رهایی چنان شاداب است که بسان کودکی در مرغزاری وحشی.
رهایی چنان غریب است که جز به تنهایی خود تکیه نتوان زد.
رهایی چنان عمیق است که حضور خود را تا درونی ترین لایه های وجودت حس می کنی.
رهایی چنان ایستاست که قدرتمندترین نیروهای منفی یارای به لرزه درآوردن آنرا هم ندارند.
رهایی چنان خنثی است که تمامی مصیبتها و موفقیتها را یکسان پاسخ می گویی.
رهایی چنان رهاست که خود را قلب و مرکز هستی می دانی.
رهایی چنان صفاست که سفره خود را برای تمامی خلایق می گشایی.
رهایی چنان وفاست که نیت خیرت را برای دشمن نیز می فرستی
رهایی چنان فناست که جز او را حس نخواهی کرد
رهایی چنان بقاست که راز جاودانگی خود را در ابدیت فاش می کنی.
رهایی چنان لقاست که در خود وحدتی با دیگران دارد.
رهایی چنان کفاست که بی نیازی خود را به حاکمیت بر کائنات نمی بخشی.
رهایی چنان بلاست! که فرقی در میان هست و نیستش نیست.
رهایی چنان سخاست که میزانی برای خادمی درگه او نیست.
رهایی چنان عزیز است که جز او پدری نیست
رهایی چنان دغل است که مجنون را بر عاقل می پسندی
رهایی چنان خالص است که هم درون و هم برون یکجاست.
رهایی چنان فریب است که فرقی در بود و نبود آن نیست.
رهایی چنان زلال است که بسان تشنه ای بر جوی, حسرت سیراب شدن باقیست.
رهایی چنان فقیر است که جز روحی, نمانده هیچ باقی!
رهایی چنان فهیم است که هیچ تنشی را بر تعادل برنمی گزینی.
رهایی چنان دور است که مفهوم خود را تا بی نهایتش خواهی یافت.
رهایی چنان نزدیک است که گویی هیچگاه دور نبوده.
رهایی چنان سهیم است که تمام کائنات را از آن خود می دانی.
رهایی چنان غایب است که با او نیز تنها خواهی بود.
رهایی چنان عاشق است که هستی را در تمامیت خود دوست می داری.
|
مردی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما مرد همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و آن مرد همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه پیرمرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آنطور دست می انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.»
مرد پاسخ داد: «ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.»
«اگر کاری که می کنی٬هوشمندانه باشد٬هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
|
فرض کنید که می خواهیم خانه ای را بسازیم . چه این خانه قصر باشد چه کلبه ، اولین چیزی که باید در دسترس باشد نقشه و طرحه و بر اساس اون شروع به چیدن آجرها و خشتها می کنند تا به قصر یا کلبه تبدیل بشه . اگر ما بخواهیم در زندگی کاخ سعادتی بسازیم احتیاج به نقشه داریم که اسمش هدفه که به زندگی معنا می ده ، عشق ایجاد می کنه . این کاخ سعادت رو روی خرابه نمی شه ساخت ، روی شن و خاک نرم نمی شه ساخت چون کم کم فرو می ریزه و خراب می شه .
حالا اگه جایی را که می خواهیم کاخ سعادت را بسازیم ، خانه قدیمی داشته باشه باید چه کرد ؟ باید خونه را خراب کرد وبعد کاخ را بسازیم و توی زندگی هم باید خونه های قدیمی همچون یه سری عادت و باورها و احساسات وافکار منفی باید خراب بشه چون اینها مخالف ساختن کاخ سعادت هستند .
برای ساختن یه ساختمان خیلی بلند باید اول زمین را کند و رفت پایین و بعدش شروع به ساخت کنیم و جایی باید باشه که محکم باشه ولی اگه می خواهیم چادر بزنیم کافیه زمین رو صاف کنیم و چادر را بنا کنیم .
به یاد داشته باشید که رشد کردن با فرو رفتن وسقوط همراهه ولی با برنامه ریزی . اگر حالت بده بدون که ممکنه برات انگیزه بشه تا رشدکنی . می گن شکست پل پیروزیست .
تمام افراد موفق در چند چیز مشترکن . چند دوره از زندگی را به سختی گذراندن . کسی که دردمند نباشه ، مشکلی نداشته باشه ، انگیزه ای برای حرکت نداره . درد ، رنج ، افسردگی ، سر خوردگی و . . . اینها دستمایه من و شماست برای رشد کردن مثل گرسنگی که لذت غذا خوردن به میزان گرسنگی بستگی داره نه به میزان غذا .
باید از نیروی سقوط استفاده کرد برای صعود . اگر دردی داریم ، اگر مشکلی داریم ، کافیه که عشقی در مقابلش بذاریم . این رنج شما گنج شماست . دلسوزی بیخودی برای خودمون نکنیم .
پس برای ساختن کاخ سعادت اول نقشه و طرح باید داشته باشیم که در زندگی هدف نام داره و بعد به تناسب صعود زمین را بکنیم یعنی عادات بد را تغییر بدیم و روی خرابه کاخ را نسازیم . مطمئن باشید که زندگی زیبایی خواهیم داشت .
|
مدت زیادی از تولد برادر رضا کوچولو نگذشته بود.
رضا مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
اما پدر و مادر میترسیدند رضا هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند.
این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار رضا هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
رضا با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.
ما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند.
آنها رضا کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:
نینی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره...،
|
ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند ویا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند. پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد .آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم .
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم .مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم .وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم .
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود
|