سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

به دنبال خدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:36 عصر)


کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی .

 کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست .
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت .
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .

هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ مهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست!!!...

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زمین لرزه (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:35 عصر)


    سالها پیش زمین لرزه ای در شهر ما به وقوع پیوست همه ترسیده بودند همه چیز در هم ریخت. برخی از مردم  ازخانه هایشان بیرون دویدند. عده ای از ترس لرزیدند برخی دیگر از هوش رفتند .
    عده ای جعبه جواهراتشان را چسبیده بودند . اما در این میان یک نفر آسوده خاطر و آرام بود. خواهر شانتی از او پرسیدند:شما نمی ترسید؟
    او جواب داد: نه، خوشحالم از اینکه می بینم خدایی داریم که می تواند دنیا را بلرزاند.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شبی بارانی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:34 عصر)


    شبی ست بارانی ، مملو از رنجهای روزگار، مملو از قصه هائی که به آنها عادت کرده ایم و شاید این باران برای شستن آنها باشد.
    امشب بام تمام خانه های شهر بارانی بود و همه را شست .
    در شب بارانی به آسمانی زیبا نگاه کردم در درون صدائی می آمد و سعی در شنیدنش داشتم ، ولی نمی شنیدم، تمام تلاش خود را برای شنیدن می کردم ولی هر چه گوش می کردم هیچ چیز نمی شنیدم ، صدای رسائی که شکوهی غمناک در دلم می آفرید، بوی خاک، صدای برگ، شرشر باران، سیل آب ، همگی صدائی داشتند، عغده های جدائی در دلم داغ داغ بود، صدا را نمی شنیدنم .

    همه چیز را مرور کردم تا شاید صدا آشنا گردد اما باز هم هیچ و هیچ . با تمام صبوری از درون به بی قراری رسیده بودم و فقط اشکهایم با باران بر زمین می ریخت ، از تمام وجود فریاد می زدم ، فریادی که هیچ کس نمی شنیدش و سکوت شب را نمی شکست و چه سخت فریادی بود، فقط صدای باران بود و باران و صدائی را می فهمیدم که نمی شنیدم.

    احساس عروج داشتم اما پاهایم در زمین بود و این صدا را بیشتر می کرد. صدای فلک را می شنیدم ، باور کن می شنیدم ، سراپا دوست داشتم در آنجا بودم ، شاید هم به دنبال جای تاریکی می گشتم که حرفی بزنم، در بین تمام هستی ، نیستی بر وجودم رخنه کرده بود.

    کنار بوی خاک، صدای باران، صدای دخترکی که با پدرش صحبت می کرد، صدای پسری که با خود می خواند و گریه می کرد ، صدای  دیگری می آمد که نمی شنیدمش فقط احساسش می کردم.
    برگی در زمین با باد این سو و آن سو می رفت، بی اراده، بدون تقدیر و شاید هم ستم دیده، نمی دانم چرا گریه می کردم ولی برایم زیبا شده بود و خود را بلندتر می دیدم، شمعی روشن کردم، شمعی که بی قرارتر از باد در پی رفتن بود. شمع می سوخت و می ریخت و من مردنش را میدیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد از ترس مرگش او را خاموش کردم ولی فهمیدم او را زودتر از آنچه برایش تقدیر شده بود کشتم چرا که شمع برای روشن شدن و مردن است نه برای خاموش بودن. اما او دیگر مرده بود چرا که کبریت من تمام شد.
    صدا درون من بود و من نمی شنیدمش و فقط میدانستم که او هست. وه که چه باد ملایمی رخسارم را نوازش میداد و نزدیک تر از باد صدا بود و من نمی یافتمش، خوابیدم تا او را ببینم با صدای صدا خوابیدم


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تسلیم خدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:34 عصر)

    بهترین پزشکان نتوانستند او را درمان کنند . همسرش اشک می ریخت و دعا می کرد. اما هیج چاره ای پیدا نشد .
    وضعیت مرد وخیم تر می شد ، تا اینکه کسی به همسر مرد گفت : رها کن .
    همه چیز را رها کن و به خدا بسپار زن پرسید : منظورت چیست؟ او جواب داد : شوهرت را رها کن . به او وابسته نباش .
    شوهرت به تو متعلق نیست ، بلکه برای خداست . او را به خدا تسلیم کن و بگذار که خداوند خواست خود را عملی کند.
    زن به نصیحت مرد گوش کرد..... شوهرش را به خدا تسلیم کرد .
    به زودی حال شوهرش بهتر شد و به تدریج سلامت خود را باز یافت.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ناتوان (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:33 عصر)

    مادربزرگ نای راه رفتن نداشت. همه با او دعوا می کردند و مادربزرگ خجالت می کشید.
    آن روز نوه اش او را به پارک برد.
    مادربزرگ موقع برگشتن به خانه، پایش گرفته بود و نمی توانست راه بیاید و نوه شرمنده نگاهش می کرد.
    وقتی او بچه بود و پاهایش درد می گرفت یا خسته می شد، مادربزرگ او را بغل می کرد؛ اما الان نوه نمی دانست چه باید بکند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دلم تنگ خداست (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:32 عصر)


    دلم تنگه کوچه های باریک خدا است، دلم تنگ صدای پروردگار است
     دلم تنگه نور کمی است که از روزنه باریک دیوار گِلی خانه همسایمان در سایه زمستان سرد بر صورتم می تابید و گرمای وجود نا امید ولی امیدوارم می شود.

     دلم تنگ صدای آهسته پاهائی هست که نمی خواهند کسی صدایشان را بشنود. دلم تنگه سکوت شبهائی است که تمام اشکهایم را با او قسمت می کردم دلم تنگه کاشیهای پشت باممان است که اشکهای خود را در تاریکی برای او می فرستادم تا همچون نشانه ای نورانی برای روز توبه نگه دارد و یادآور روزهای دلتنگی باشد ولی افسوس که غبار گناهانم روی آنها را پوشانده است.

     دلم تنگه سادگی و پاکی بچه گانه ام است، دلم تنگ خنده ها و قهقه های بلند و بدون خیال است، دلم تنگه لحظه هائی است که بیشترین رنج زندگیم را بچه بودنم  تشکیل می داد.

     دلم تنگ لحظه های زیبای تنهائی است لحظه هائی که مملو از سکوت بود، لحظه هائی که برای بوجود آوردنش تنها یک دل شکسته لازم بود، لحظه هائی که فقط ایمان بنیان ستونش بود. لحظه هائی که در آن بارها و بارها  توبه کردم ولی باز توبه شکستم.

     لحظه هائی که فقط پدر،  مولایم بود و دستانم فقط بر روی لباس وصله خورده و رشته رشته شده اش سور می خورد و با تمام ضخامت لباس، لطیف ترین حریر عمرم بود.

     دلم تتگه کمر خمیده ای است که درشب تنها روزی یتیمان و گدایان را می کشید و اینگونه تا صبح عبادت می کرد. دلم تنگه لحظه هائی است که خود و روح را به مسلخ تاریخ می بردم و او را از گذشته، در حال احساس می کردم. دلم تنگه زمان نوجوانی است، زمانی که بوی بهشت و صدای درون آن را احساس می کردم.

     دلم تنگه های سخنان او است که همچون آبی گوارا بر گلوی تشنه ای ، عطش جدائی را از بین می برد.

     دلم تنگ محراب و دعای سحر است که اکنون دیگ صدای بلند ا... اکبر هم دیگ نمی تواند گوش ناشنوایم را برای عبادت بیدار کند و من همچنان در خوابم .

     دلم تنگه فریادهای باز و آزادی است که از تمام وجود سر می دادم و گریه را همیشه و همیشه همراه او بدرقه در رحمت خداوند می کردم .

     دلم تنگه لحظه ای است که در پشت درب خدا می نشستم و با گریه خدا را صدا می کردم تا درب را باز کند اما نمی داستم  که خدا هم بعضی وقتها خانه نیست و باید صبر کرد. دلم تنگ لحظه ای است که دربها باز میشد و باید بیشتر گریه می کردم و میگفتم که چرا ای خدا، چرا اینقدر دیر و او میگفت من درب را باز گذاشته ام و تو خود درب را بسته بودی و بازهم تو خود بودی که درب را باز کردی ، دلم تنگ درب زدن است.

     دلم تنگ بادهای تند و سرور بخش ساحل است که من را راحت تر و آسان تر به او می رسانید و با او زودتر راه توبه را سفر می کردم و در همان ساحل خدا سرم را به شانه های سرد و گرم ساحل درون ساحل دریا می زدم و آن لحظه حالی بر ممن میرفت که چه بگویم! 

     دلم تنگ غروب خورشید است که شاهد حرفهای من بوده است واین خورشید برای دل معناهائی دارد و برای من معنای توبه های علی است و یاد مظلوم بودنش، یاد آنکه علی در لحظه هائی که می بخشید به چه فکر می کرد و ای خورشید ! چگونه بر شکوه علی قبطه نخورده ای و معنای شجاعت انسان ، قدرت انسان، افتخار انسان، شروعی محکمتر و آینده ای روشن و نوید شبی زیبا و سحری که در فردا می رسد .

     دلم تنگ آغاز عشق است . دلم تنگ اولین احتیاج دردآور است که با تمام اخلاص خداوند را در بیابانهای سوت و تنهائی ، در جمع شلوغ انسانها فریاد می زدم وندای حق را در نتیجه عمل می شندیم و برای من هیچ گناهی نداشت مگر داشتن قلبی محتاج ولی عاشق.

     دلم تنگ صدای خاکی است که در زیرپاهایم است که از زجرهای زمان چگونه سست بر روی آنها قدم بر می داشتم ولی امید به او و مولا باعث استوار تر شدن گامهایم می شد.
     و من دلم تنگ رحمت است، دلم تنگ لحظه ای فقط لحظها ای توبه و نیایش با خلوص پاک است.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آزادی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:31 عصر)

    مثل قناری تنهایی که از کودکی در قفسش کرده اند همواره در شوق رهایی می خونه و می ناله و خودش رو به در و دیوار میزنه وبال های ظریفشو  چنان به میله های زندانش میکوبه که مجروح وخون آلود میشه اما وقتی که آزاد میشه، تنهایی در  رهایی، رهایی در این دنیای پهناور: کجا برم؟چه کنم؟
    چه سخته توانستن در ندانستن! رهایی برای اونکه آشیانی نداره، آزادی برای اونکه نمیدونه چگونه باید باشه کشنده است! جبروقید او رو از شکنجه(نمیدانم چه کنم؟) نجات میده.
    در این حال، روح آرزو میکنه که دستهای نیرومندی او رو در چنگ خویش بگیره وسرنوشتی رو برای او تحمیل کنه...............و این عین اسارته !!!!!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یادبود (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:30 عصر)

    خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.
     
    مرد به آرامی گفت : « مایل هستیم رییس راببینیم .» منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد. »
    منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.
    اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت :« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.»
    رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

    خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .»

    خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.»

    خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.
    زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:
     دانشگاه استنفورد ،
     یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استجابت دعا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:29 عصر)

    یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت .
    او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

    کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم . آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .

    خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت .
    یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
    طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد !

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • امید (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:29 عصر)


    شمع ها به آرامی می سوختند. فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آنها را بشنوی.
    اولی گفت: من صلح هستم! با این وجود هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد، من معتقدم که از بین می روم . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.
    دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود، من هم ناچارا مدت زیادی روشن نمی مانم، بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم. وقتی صحبتش تمام شد، نسیمی ملایم بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

    سومی گفت: من عشق هستم! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیک ترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
    شمع چهارم گفت: نترس. تا زمانی که من روشن هستم، می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
    من امید هستم. کودک با چشمهای درخشان، شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.
    چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 374 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165574 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •