سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

ستاره (دوشنبه 86/7/16 ساعت 10:46 صبح)


پسرک خسته و تنها به یک کوچه ی بن بست رسید ، وجودش پر از غصه و غم بود. دیگر روزها و شبها برایش رنگی نداشت . حتی با سایه خود نیز غریبه بود ، نمی توانست تلخی روزگار را باور کند ، نمی خواست باور کند که حتی ستاره هم روزی از آسمان می افتد.....
در حال نا امیدی و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترین ستاره گشت.
آن را دید و کمی به آن نگاه کرد ، ناگهان احساسی گرم به او گفت که به دنبال کم نورترین ستاره بگرد. تمام ذهنش مشغول این سوال شد که چرا باید به دنبال کم نورترین ستاره بگردد؟
ساعاتی را سپری کرد، آخر نتوانست به راز کم نورترین ستاره پی ببرد. گوشه ای نشست و سر خود را بر زانو هایش گذاشت و پاهای خود را در سینه ی خود جمع کرد. به رهگذران نگاه می کرد که چگونه بی تفاوت ازکنارهم می گذرند.

کودکی در گوشه ای دیگر مشغول بازی بود و پسرک به او نگریست، کودک با تعجب به پسرک نگاه  کرد، به طرف پسرک آمد و از او پرسید که چرا بر زمین نشسته است.  پسرک خنده ای کرد و گفت : به دنبال جوابی می گردم. کودک گفت از من بپرس شاید بدانم. پسرک لحظه ای خاموش ماند و با خنده گفت به آسمان نگاه کن . وقتی کودک به آسمان نگاه کرد پسرک دید که به همان ستاره پر نور خیره شده. از کودک پرسید چرا به این ستاره نگاه می کنی؟ گفت چون نور بیشتری دارد و کمتر سو سو می زند. و کودک رفت.

پسرک به فکر فرو رفت پیر مردی آمد که باری را حمل می کرد. پسرک از جایش بلند شد و به  پیرمرد نزدیک شد. پیرمرد که خسته ونا توان شده بود گفت ای پسر آیا به من کمک می کنی؟ پسرک با لبخندی گفت آری. وقتی بار پیر سالمند را برایش برد، پیرمرد ازپسرک خواست تا از چیزی بخواهد. پسرک گفت : فقط می خواهم کمی به آسمان بنگری و بگویی چه می بینی.
پیرمرد قبول کرد و به آسمان پر ستاره شب که پر قصه های کودکی اش بود خیره شد. و سپس آهی کشید. پسرک دید که این مرد کهن سال هم به همان ستاره می نگرد و از او پرسید که چرا به این ستاره پر نور نگاه می کنی؟ پیرمرد که آثار گذر عمر در چهره ی مهربانش معلوم بود گفت : ای جوان از همان وقتی که کوچک بودم همیشه به این ستاره می نگریستم و آرزو داشتم که روزی آن را به دست آورم. و بعد خندید و گفت : انسان در هنگامی که کوچک است آرزوهای بزرگ در سر دارد و هنگامی که بزرگ می شود می فهمد که آرزوهای کوچک دست یافتنی ترند. من اینک به دنبال به دست آوردن چراغی کوچکم . زیرا این ستاره با آن همه نورش برای من زیاد است ، مرا چراغی کوچک کافیست. این را گفت و رفت.
پسرک آرام گرفت. اینک آسمان برای او رنگی دیگر داشت. او فهمید که پر نورترین ستاره را همه می بینند وهمه آزروی به دست آوردن آن را دارند ولی نمی توان ان را به دست آورد.
حال فهمیده بود که چراباید به همان کم نور ترین ستاره خود بنگرد. زیرا فقط برای یک نفر می سوزد نه برای همه.

 آن پسر از آن کوچه بن بست درسی گرفت که تمام عمر برایش یادگار می ماند.
پسرک  به آن کوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلدانی بر داشت  و  گلی را که مثل گلدان کوچکش  پراز زیبایی بود برداشت و با نوازشی  آن را درون گلدان ترک خورده ی خود کاشت.
و چون می دانست که  این گل بهترین گل برای گلدانش است ، آن را با اشکهایش سیراب کرد.

                                      


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • کرم و قورباغه (دوشنبه 86/7/16 ساعت 10:15 صبح)

    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود
    آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
    آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند …… و عاشق هم شدند
    کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد ،و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم
    بچه قورباغه گفت : من عاشق سر تا پای تو هستم.
    کرم گفت : من هم عاشق سر تا پای تو هستم . قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی
    بچه قورباغه گفت : قول می دهم
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند . او تغییر کرد
    درست مثل هوا که تغییر می کند
    دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود
    کرم گفت : تو زیر قولت زدی
    بچه قورباغه التماس کرد : من را ببخش دست خودم نبود
    من این پاها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم
    کرم گفت : من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی
    بچه قورباغه گفت : قول می دهم
    ولی مثل عوض شدن فصل ها ، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود
    دو تا دست در آورده بود
    کرم گریه کرد : این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی
    بچه قورباغه التماس کرد : من را ببخش . دست خودم نبود . من این دست ها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم .
    کرم گفت : من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .این دفعه ی آخر است که می بخشمت
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند ؛ او تغییر کرد
    درست مثل دنیا که تغییر می کند
    دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند او دم نداشت
    کرم گفت : تو ، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی
    بچه قورباغه گفت : ولی تو ، رنگین کمان زیبای من هستی
    آره ، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی . خداحافظ
    کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد
    یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد
    آسمان عوض شده بود ،درخت ها عوض شده بودند .همه چیز عوض شده بود …
    اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود
    با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود ، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش
    بال هایش را خشک کرد .و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند
    آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود
    …پروانه گفت : ببخشید ، شمامروارید
    ولی قبل از این که بتواند بگوید : سیاه و درخشانم را ندیدین؟ قورباغه جهید بالا و او را بلعید
    و درسته قورتش داد
    با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند……
    نمی داند که کجا رفته……

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مزاحم تلفنی (دوشنبه 86/7/16 ساعت 10:15 صبح)

    الو سلام منزل خداست ؟
    این منم مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز ؛ پشت خط در انتظار یک صداست
    شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست ؟
    الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست ؟
    چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور ؟ خوب و صاف و واضح و رساست ؟
    اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
    دل مرا بخوان به سوی خود تا سبک شوم پناهگاه این دل شکسته خسته من باش
    الو مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم ... دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چقدر نامهربانیم (دوشنبه 86/7/16 ساعت 10:14 صبح)


    خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ...

    گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علفهای سبز کنار مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد...

    مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دست ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: " ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است."


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شادی (شنبه 86/7/14 ساعت 9:42 عصر)

    شادبود. شاد شاد.
    چه روزها که برایش شعر خوانده بود و چه شبها که کنار گوشش لالایی زمزمه کرده بود.
    تمام پرده ها را کنار زد و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت چهره اش از زیر خریدها دیده نمی شد.
    شب تمام چراغها را روشن کرد بهترین لباسش را پوشید و خودش را به جشن کوچکی دعوت کرد.
    یک کیک کوچک با یک شمع و دسته گلی زیبا... تنهایش بگذاریم.
    کاکتوس او امروز گل داده است.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رنج (شنبه 86/7/14 ساعت 9:40 عصر)

    رنج بخشی از زندگی است و آموزنده است.
    اگر رنج نصیبمان نشود، بهترین درسهای زندگی را نمی آموزیم.
    اما افسوس که بسیاری از ما این حقیقت راتشخیص نمی دهیم و تمام سعی خود را به کار می گیریم تا از تجربه های به ظاهر دردناک اجتناب کنیم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • من این پایین هستم (شنبه 86/7/14 ساعت 9:39 عصر)

    کشیشی در روستائی از مناره کلیسا بالا می رفت تا به خدا نزدیک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند.
    روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟
    من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پایین هستم .
    میان بندگانت. تو کجائی؟

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • مترسک (شنبه 86/7/14 ساعت 9:39 عصر)


    زیاد وقت صرف ساختنم نکردند؛ با هر چی که دم دستشون بود ساختنم همین قدر که دیگران باور کنند که وجود دارم.
    و من هر وقت که بارون می باره و گودال جلوی پام پر از آب می شه و آینه ای می شه واسه دیدنم؛ چشمهام پر از اشک می شه و به خودم می گم: بیچاره پرنده ها! حق دارند ازم بترسند.
    دلم کلی می گیره. شاید اگر من رو یک کمی بهتر می ساختند، حالا یه مترسک تنهای تنها توی دنیای به این شلوغی نبودم.


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه کریسمس (شنبه 86/7/14 ساعت 9:37 عصر)


    و این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جیم Jim است که هر چند بی چیز و فقیر بودند، اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.
    دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می افتد. او خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی خیلی دوست داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا خطور می کند . او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر را بخرد.

    دللا شب عید در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش بود و محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی جیم خرید بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای همسرش را دوست دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود.

    دللا از آخرین پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از دیدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم در دست جیم بود که معلوم بود هدیه شب عید او برای همسرش است.
    موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به طرف دللا دراز می کند.

    موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند چرا که داخل بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود.
    حال نوبت جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری می بیند که دللا برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ها، ساعت خود را گرو گذاشته بود.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گل (شنبه 86/7/14 ساعت 9:35 عصر)

    غروب بود،
    گل آفتاب گردان تو آسمون به دنبال خورشید می گشت.
    ستاره به گل چشمک زد .
    گل سرش رو پائین انداخت.
    گلها هرگز خیانت نمی کنند.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 364 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165564 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •