سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

آسایش فدای آسایش (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:43 عصر)


یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود.در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

 از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

 ماهیگیر: مدت خیلی کمی.

 تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

 ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

 تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

 ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم

توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

 تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی.اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!

 ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟

 تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی و برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی...این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

 ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟

 تاجر: پانزده تا بیست سال!

 ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟

 تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.

 ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟

 تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • معنای عشق (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:43 عصر)

    سالها پیش " در کشور آلمان " زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
    یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر کوچکی در جنگل  " نظر آنها را به خود جلب کرد.
    مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
    به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید " خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید " دست همسرش را گرفت و گفت :
    عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.

    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب  ببر کوچک " عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
    سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

    در گذر ایام " مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
    زن " با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

    پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه " ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
    دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود.
    روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
    سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری  " با ببرش وداع کرد.

    بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :
    عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

    ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر کرد:
    نه " بیا بیرون " بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی " بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.
    اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یک بچه گربه " رام و آرام بود.
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استاد زندگی (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:42 عصر)


    یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید :
     "مولای من ، استاد شما که بود ؟ "
    حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام  و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید  برخی را از قلم بیندازم . "
     
     "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
    حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
    اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
     حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
     یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن. و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله   فردا دوباره سعی می کنم. "
     مردی راضی بود و هرگز او را افسردهء ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه ء راه را می داد. "
     
     " نفر دوم که بود ؟ "
     
     " نفر دوم سگی بود .  می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید.  او هم تشنه بود .اما هر بار  به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب.
     سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد ، همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه ، تصویر سگ دیگر محو شد. "
     
    حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: " و بالاخره ، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست ، به طرف مسجد می رفت .پرسیدم : خودت این شمع را روشن کرده ای ؟ دخترک گفت بله . برای اینکه به او درسی بیاموزم ، گفتم : " دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ،  خاموش بود ، می دانی شعله از کجا آمد؟ "
     
    دخترک خندید ، شمع را خاموش کرد و از من پرسید : " جناب ، می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود ،  کجا رفت ؟ "
    در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام. کی شعلهء خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود ؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع  ، در لحظات خاصی آن شعلهء مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید .

    از آن به بعد،  تصمیم گرفتم  با همهء پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم ؛ با ابرها ، درخت ها ، رودها و جنگل ها ، مردها و زن ها . در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله ، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام   و هنوز هم هستم . آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران برای فرزندان خود می گویند. "


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خدا کجاست؟ (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:41 عصر)


    امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می‌کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی‌ات افتاد،از من تشکر کنی.
    اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می‌کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی سلام اما تو خیلی مشغول بودی.

    یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

    تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می‌کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می‌کنی،شاید چون خجالت می‌کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی‌کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

    موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

     دوست و دوستدارت: خدا


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فروشگاه شیطان (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:38 عصر)


    شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.

    حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.

    شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید."
    یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.

    شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقدة حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • موفقیت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:36 عصر)


    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذاریم
            
    بسیاری از افراد که با مکتب موفقیت آشنا می‌شوند و شیوه زندگی هدفمند را می آموزند، در ابتدای راه، اهداف بسیار بلند پروازانه ای را برای خود بر می گزینند و با اشتیاق فراوان منتظرند که در مدت زمان کوتاهی به آرزوهای بزرگشان دست پیدا کنند.
    آنها آن چنان در رویـاهـای خـود سـاخـتـه شـان غـرق می شوند که اندک اندک فراموش می کنند کـه
    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذارند.

    ایراد این نوع تفکر که " تفکر بر مبنای آرزوها" نامیده می شود این است که زمان و راهی که باید برای رسیدن به آرزوها طی شود اغلب کمتر از آنچه هست دیده می شود و در نتیجه شخص وقتی در طی مدت کوتاهی به نتیجه مطلوب ذهنی خود نمی رسد سرخورده و مایوس گردیده و از پیگیری اهدافش منصرف می شود. حال آنکه موفقیت امری تدریجی و نیازمند تلاش مستمر و کوشش فراوان است.

    می گویند روزی کرایسلر که نوازنده مشهور پیانو است قطعه ای را آن چنان لطیف و با ظرافت نواخت که تمام جمعیت حاضر در کنسرت غرق در شور و شعف شدند، در پایان کنسرت خانمی که به شدت تحت تاثیر شیوه نوازندگی وی قرار گرفته بود نزدش رفت و با حالتی شگفت زده گفت: "مـن حـاضـرم تـمـام لـحـظـات عـمـرم را بـدهـم تـا بـتـوانـم مـثـل شـمـا بـنـوازم."
    کرایسلر لبخندی به او زد و گفت: "این دقیقاً همان کاری است که من در تمام طول عمرم کرده ام."
    به نظر من روزی که کرایسلر برای نخستین بار دست به پیانو زد، در ذهنش چنین روزی را می دید، اما احتمالاً انتظار نداشت که این موفقیت خیلی آسان و پس از چند ماه نواختن پیانو به دست آید.

    "تـدریـج" همه جا قاعده موفقیت است و هر موفقیت بزرگی حاصل جمع یا حاصل ضربی از موفقیت های کوچک و درس هایی است که از شکست های کوچک می آموزیم.
    همان گونه که برای ساخته شدن یک ساختمان زیبا هزاران آجر باید دقیق و متناسب با یکدیگر چیده شوند و طبیعتاً نمی توان تا قبل از طراحی نقشه و ساخته شدن طبقه اول به فکر ساختن طبقه دوم بود، در زندگی یک انسان هدفمند نیز اوضاع به همین شکل است. همان گونه که بهترین نقشه ساختمان اگر روی کاغذ باقی بماند اهمیت چندانی پیدا نمی کند، بهترین فکرها نیز تا وقتی از "وجهه تئوریک" به "حالت عملی" مبدل نشوند ارزش چندانی نخواهند داشت.

    از جمله رازهای موفقیت انسان های موفق کوتاه بودن فاصله "اندیشه" تا "عمل" آنهاست.
    پس بهتر است با خود فکر کنیم که چگونه می توانیم در راستای اهدافمان اقدامات عملی انجام دهیم؟.
    برای مثال اگر هدف شما تبدیل شدن به یک متخصص کامپیوتر است و تاکنون چیزی از کامپیوتر نمی دانید اما امروز عصر از یک مرکز بزرگ کامپیوتر بازدید کرده اید، یک گام عملی در مسیر موفقیت برداشته اید.

    اگر هدف شما قبولی در کنکور است و امروز صرفاً کتاب های مورد نیازتان برای مطالعه را خریداری کرده اید، یک گام عملی در مسیر موفقیت برداشته اید. اگر هدف شما ثروتمند شدن است و سرمایه چندانی نیز ندارید اما امروز ایده های اقتصادی را که به ذهنتان رسیده است در دفتری یادداشت کرده اید تا در زمان مناسب مورد استفاده قرار دهید، یک گام عملی به سوی موفقیت برداشته اید. اما اگر نشسته اید و تنها به اهـدافتان فـکـر می کنید و به این که چرا شرایط دست به دست هم نمی دهند تا شما به اهدافتان برسید، باید گفت که شما در مرحله "تئوریک" متوقف مانده اید و البته هنوز فرصت هست تا دست به اقدامات عملی و ملموس بزنید. پس از جای خود بلند شوید و بیش از این برای رسیدن به موفقیت های بزرگ، موقعیت های کوچک را از دست ندهید.

    راه موفقیت را باید گام به گام پیمود، پس هر گام را آن چنان استوار و پر انگیزه بردارید که گویی این، هدف نهایی شماست و در عین حال هدف نهایی را که برای خود برگزیده اید همواره در ذهن داشته باشید و هرگز این جمله را فراموش نکنید که در زندگی ات:
    بزرگ فکر کن، اما هم اکنون از کوچک آغاز کن.
    برای موفق شدن باید پاهای خود را بر روی زمین بگذاریم.
    موفقیت امری تدریجی و نیازمند تلاش مستمر و کوشش فراوان است.
    برای رسیدن به مـوفـقـیـت های بـزرگ، مـوقـعـیت های کـوچـک را از دست ندهید.
    از جمله رازهای موفقیت انسان های موفق کوتاه بودن فاصله "اندیشه" تا "عمل" آنهاست.
     

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بلا یا نعمت (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:36 عصر)


    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
     
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
     
    فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
     
     " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

    خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

    خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • وصیت نامه (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:31 عصر)

    مرگ اشارتی ست بر حیاتی دیگر
    رهایی از چهار دیوار جسم
    و
    پرواز در بیکران ابدیت
    رهایی از محدویت ماده
    و
    انحلال در اصالت روح
    آری مرگ را زایشی دگر است
    اشارتی به جاودانگی روح
     
    زمانی که مردم
    بدانید که لحظه ی آفرینش من
    زمان نو به نو شدنم فرا رسیده است
    بر شماست که تولدم را جشن بگیرید
    زندگی من به تمامی غریب می نموده
    اکنون گریه و فغان نمی خواهم
    به پاس این آزادی
    قفسم را به آتش بکشید
    خاکسترم را به باد دهید
    تا شاید آزادی را به تصویر کشد
    هیچ گاه آرزوی مزاری نکردم
    تا محل دسته گل های عزاداری باشد که
    برای گریه خویش محلی می جوید و بهانه ای
    بی مزاریم مزاری خواهد بود
    برای برگ های خزان پاییزی
    چرا که من نه در رویش و زایش بهاری
    بل در خزان پاییزی به سراغتان خواهم آمد
    در غروب غم انگیز روزی
    از پنجره ای باز بر شما لبخند خواهم زد
    و
    تو که همیشه قلبم مخاطبت بوده
    در خزانی دیگر
    به من خواهی پیوست
    زمانی که زوزه ی بادها
    صدای مرا به تو خواهد رساند
     
    آری مرگ من اشارت نوید خواهد بود
    چهره ی من به پهنای تمام زندگیم عبوس ماند و گریست
    ولی مرگم چهره ای از نو خواهد آفرید
     
    زندگی ام کوششی بود بنا شده بر تفاوت ها
    تفاوت هایی که جز از یک راه نمی گذشت:
    " عشق"
    و
    تو ای هم آواز من
    زمانی که نسیمی وزیدن گیرد
    و چهره ات را نوازش دهد
    بدان که روح سرگردان من است
    در تلاش هم صحبتی با تو
    من در چهار فصل فصول با تو خواهم بود
    اما زمان پیوند تو به من
    فصل خزان خواهد بود
    این را به خاطر بسپار!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • گروه 99 (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:30 عصر)

    پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .
    روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

    پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش1 می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
    پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

    پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
    نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .
    پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

    آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .
    آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

    تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .
    پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .
    نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند . 

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • چشم (چهارشنبه 86/7/18 ساعت 10:29 عصر)

    چشم یک روز گفت "من در آن سوی این دره ها کوهی را میبینم که از مه پوشیده است این زیبا نیست؟"
    گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت "پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم"
    آنگاه دست درآمد وگفت "من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم."
    بینی گفت "کوهی در کار نیست من او را نمی بویم."
    آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره  وهم شگفت چشم گرم گفت وگو شدند و گفتند"این چشم یک جای کارش خراب است."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 307 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165507 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •