|
|
|
تا چند صباحی دیگر شاید پایان راه زندگی ام باشد ، و یا شاید آغاز دوباره زندگی
آری من بیمارم ، بیماری که من مبتلا شده ام پایانش مرگ است ، تاریخ مرگم را میدانم و منتظر آن می مانم تا فرا رسد امیدی ندارم ، تنها امیدم به خداست که دوای دردم را برایم برساند.
میخواهم در این لحظات که از مرگ خودم باخبرم و میدانم چه زمانی فرا می رسد وصییتی برای همگان بنویسم پس بخوانید وصییت من را در این دفتر عشق.
آهای آدمیان ، به چشمهای خود بیاموزید که نگاه به کسی نیندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدند وابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نیز مجنون شدند با عقل و منطق زندگی کنند
آهای عاشقان اینک که پا به این راه دشوار گذاشته اید ، با صداقت عشق را ابراز کنید ، تنها عاشق یک دل باشید ، تنها به یک نفر دل ببندید ، و با یکرنگی و یکدلی زندگی کنید
آهای عاشقان به عشق خود وفادار باشید ، تا پایان راه با عشق باشید ، و از ته دل عشق را دوست داشته باشید
آهای عاشقان از تمام وجود عاشق شوید ، و با اراده و اطمینان پا به این راه بگذارید
رسم عاشقی دروغ و خیانت نیست ، رسم عاشقی صداقت است پس سرلوحه و الگوی خود را صداقت قرار دهید
آهای عاشقان نه لازم است مجنون باشید و نه فرهاد ، تنها خودتان باشید ، همین و بس
آهای عاشقان ، ساده نباشید ، عشق را از ته دل بخواهید و انتظار عشق را حتی تا پای مرگ بکشید
آهای عاشقان عشق را برای قلبش بخواهید نه برای هوس و خوش گذارنی و گذراندن لحظه های زندگی با هدف عاشق شوید و با عشق نیز از این دنیا بروید
|
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشتهو انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.
خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.
اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟
بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.
زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،
کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
|
|
|
از بی همتا بودن خود لذت ببر. مجبور نیستی تظاهر کنی که شبیه کسی دیگری هستی، چون تو بی همتایی وقتی متوجه تفاوت هایت با دیگران می شوی مجبور نیستی تفاوت هایت را پنهان کنی چون تو بی همتایی.
تو با دیگران تفاوت داری از اول تا ازل. هیچ کس را نمی توانی پیدا کنی که درست مثل تو فکر کند افکار و احساساتت فقط مخصوص توست.
اگر به دنیا نمی آمدی چیزی در تاریخ کم بود و در آفرینش خلایی احساس می شد.
برای بی همتایی بودن خودت ارزش قایل باش چون هدیه ای است که فقط به تو داده شده است بنابرین از آن لذت ببر.
هیچ کس نمی تواند به روشی که تو می توانی با دیگران ارتباط بر قرار کند.
هیچ کس نمی تواند مانند تو سخن بگوید.
هیچ کس نمی تواند مقصود تو را بهتر از خودت بیان کند.
هیچ کس آرامشی را که تو تجربه می کنی تجربه نخواهد کرد.
هیچ کس نمی تواند مانند تو با دیگران به تفاهم برسد.
هیچ کس نمی تواند محبت و مهربانی و شفقت تو را داشته باشد.
شعف بی همتا بودن را با دیگران تقسیم کن و بگذار این حس زیبا در مسیر زندگانی شتاب زده و شلوغ و در هر جا که تو هستی در میان دوستان و اعضا خانواده ات جاری شود.
این هدیه فقط به تو اعطا شده است تا تو از آن لذت ببری و با دیگران نیز تقسیمش کنی به بی همتا بودن خود خوب نگاه کن آن را کاملا دریاب از آن لذت ببر و بگذار که حس بی همتا بودن مشوق و الهام بخش تو باشد.
|
|
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه¬ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه¬ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیز، من بیوه¬زنی 83 ساله هستم که زندگی¬ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می¬گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می¬کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده¬ام. اما بدون آن پول چیزی نمی¬توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!
|