سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

آخرین زنگ (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:52 صبح)

خدا مى داند آخرین زنگ دنیا کى مى خورد ولی آن روز که آخرین زنگ دنیا خورد دیگر نه مى شود تقلب کرد نه دم کسى را دید. آن روزفقط تویى و کارنامه ات و معدل نگاه و نیت و دست و زبانى که علیه تو شهادت مى دهند.
و آن روزتازه مى فهمى که دنیا با همه بزرگى اش از جلسه امتحان هم کوچکتر بود و مى بینى که کنار هر لحظه ات فرشته هایى ممتحن بوده اند که هرچه مى نوشتى مى نوشتند.
خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا مى خورد روى تخته سیاه قیامت اسم تو را جزء خوب ها بنویسند خدا کند حواست بوده باشد و زنگ هاى تفریح آن قدر توى حیاط نمانده باشى که حیات یادت رفته باشد.
خدا کند دفتر زندگیت را جلد کرده باشی و بدانى که دنیا چرک نویسى بیش نیست...............
خدا مى داند آخرین زنگ دنیا کى مى خورد آن وقت است که مى فهمى زندگى عجب سؤال سختى بود سؤالى که بیش از یک بار نمى توان به آن جواب داد..........

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دو خط موازی (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:51 صبح)

    پسرکی دو خط موازی بر روی تخته کشید........
    خط اول به دوم میگه من و تو می تونیم زندگی خوبی داشته باشیم
    دومی قلبش تپید و لرزان گفت.........
    بهترین زندگی رو...............
    در این زمان معلم فریاد میزنه که دو
    خط موازی هیچگاه به هم نمیرسن
    و بچه ها هم تکرار کردن..........
    مگر این که یکیشون برای رسیدن به اون یکی خودشو بشکنه.......
    و حالا من خودمو شکستم.........

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • زندگی (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:50 صبح)

    در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد  استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت.  سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .
    استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضا های خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر  شده است ؟  همگی پاسخ دادند : بله پر شده است .
    استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتی شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟ دانشجویان همصدا جواب دادند : بله پر شده
     است .
    استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از این که استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله پر شده.
    بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت : این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط اینها برایتان باقی ماندند هنوز هم زندگی شما پر است .
    استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند . مثل شغل ، ثروت  ، خانه و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ، دیگر جایی برای سنگها و ریگها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند .

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • وصیت عشق (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:48 صبح)


    تا چند صباحی دیگر شاید پایان راه زندگی ام باشد ، و یا شاید آغاز دوباره زندگی
    آری من بیمارم ، بیماری که من مبتلا شده ام پایانش مرگ است ، تاریخ مرگم را میدانم و منتظر آن می مانم تا فرا رسد امیدی ندارم ، تنها امیدم به خداست که دوای دردم را برایم برساند.
    میخواهم در این لحظات که از مرگ خودم باخبرم و میدانم چه زمانی فرا می رسد وصییتی برای همگان بنویسم پس بخوانید وصییت من را در این دفتر عشق.

    آهای آدمیان ، به چشمهای خود بیاموزید که نگاه به کسی نیندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدند وابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نیز مجنون شدند با عقل و منطق زندگی کنند
    آهای عاشقان اینک که پا به این راه دشوار گذاشته اید ، با صداقت عشق را ابراز کنید ، تنها عاشق یک دل باشید ، تنها به یک نفر دل ببندید ، و با یکرنگی و یکدلی زندگی کنید
    آهای عاشقان به عشق خود وفادار باشید ، تا پایان راه با عشق باشید ، و از ته دل عشق را دوست داشته باشید
    آهای عاشقان از تمام وجود عاشق شوید ، و با اراده و اطمینان پا به این راه بگذارید
    رسم عاشقی دروغ و خیانت نیست ، رسم عاشقی صداقت است پس سرلوحه و الگوی خود را صداقت قرار دهید
    آهای عاشقان نه لازم است مجنون باشید و نه فرهاد ، تنها خودتان باشید ، همین و بس
    آهای عاشقان ، ساده نباشید ، عشق را از ته دل بخواهید و انتظار عشق را حتی تا پای مرگ بکشید
    آهای عاشقان عشق را برای قلبش بخواهید نه برای هوس و خوش گذارنی و گذراندن لحظه های زندگی با هدف عاشق شوید و با عشق نیز از این دنیا بروید


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • روزی برای زندگی (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:43 صبح)


    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
    تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
     داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
     خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
    به پر و پای فرشته‌و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.
    خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.
    خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
    لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
    خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است  و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.
    اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.
    قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟
     بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
    آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.
     زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،
     می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
    او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
    اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،
     کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
     و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند
     از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.
    لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
    او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:
     امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • اشتیاق (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:40 صبح)

    وقتی که تنهای تنها می شوی ‌‌و وقتی که دوستانت ‌‌و آنهاکه نیاز مند یاریشان هستی درست در حساسترین نقطه رهایت می کنند.
    وقتی که  در دست همانها که پشتوانه و پشت گرمی محسوبشان می کردی خنجر می بینی.
    وقتی زیر سنگی که به استواریش سوگند می خوری و تکیه گاهش می شمردی ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است.
    وقتی که امواج امتحان خاشاک دوستیهای سطحی را می روبد و لجن متعفن خود خواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد.
    وقتی هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی گشاده نمی گردد یک ملجا و امید وپناه گاه می ماند که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد.
    او حتی در مقابل بدیهای تو خوبی می آورد و بر روی زشتی های تو پرده ی اغماض می افکند.
    اگر بدانی که محبت و اشتیاق او به تو چه قدر است بند بند تنت از هم می گسلد.
    او به عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود: اگر آنها که به من پشت می کنندمیزان اشتیاق من را به خود بدانند قالب تهی می کنند.
    حتماْ دانسته ای که او کیست. پس چرا در انتها به او برسی؟! از او آغاز کن. پیش و بیش از همه خدا را دوست بگیر و هم واره ملاک و شاخص دوستیهایت قرار بده. هر که به خدا نزدیکتر و صفات خدایی در او متجلی تر دوست تر و صمیمی تر.
    و تو که چنین دوستی و رفاقتی می طلبی خود پیش از دیگران به خلق و خوی الهی متخلق می شوی.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دلیل زندگی (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:37 صبح)

    وقتی می خواستم زندگی کنم همه در هارو بستن...
    وقتی می خواستم به راه مرگ بروم گفتند مرگ کسی دست خودش نیست...
    وقتی خواستم به راستی سخن بگویم گفتند دروغ است...
    وقتی خواستم به شانس روی آورم گفتند خرافات است...
    وقتی که توبه کردم گفتند بچه‌گانه است...
    وقتی خندیدم گفتند دیوانه است...
    و حال که سخن نمی گویم می گویند عاشق است...
    و ای کاش می دانستم برای چه زنده ام؟

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • واقعا بی همتایی! (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:36 صبح)


    از بی همتا بودن خود لذت ببر. مجبور نیستی تظاهر کنی که شبیه کسی دیگری هستی، چون تو بی همتایی وقتی متوجه تفاوت هایت با دیگران می شوی مجبور نیستی تفاوت هایت را پنهان کنی چون تو بی همتایی.
    تو با دیگران تفاوت داری از اول تا ازل. هیچ کس را نمی توانی پیدا کنی که درست مثل تو فکر کند افکار و احساساتت فقط مخصوص توست.
    اگر به دنیا نمی آمدی چیزی در تاریخ کم بود و در آفرینش خلایی احساس می شد.
    برای بی همتایی بودن خودت ارزش قایل باش چون هدیه ای است که فقط به تو داده شده است بنابرین از آن لذت ببر.
    هیچ کس نمی تواند به روشی که تو می توانی با دیگران ارتباط بر قرار کند.
    هیچ کس نمی تواند مانند تو سخن بگوید.
    هیچ کس نمی تواند مقصود تو را بهتر از خودت بیان کند.
    هیچ کس آرامشی را که تو تجربه می کنی تجربه نخواهد کرد.
    هیچ کس نمی تواند مانند تو با دیگران به تفاهم برسد.
    هیچ کس نمی تواند محبت و مهربانی و شفقت تو را داشته باشد.
    شعف بی همتا بودن را با دیگران تقسیم کن و بگذار این حس زیبا در مسیر زندگانی شتاب زده و شلوغ و در هر جا که تو هستی در میان دوستان و اعضا خانواده ات جاری شود.
    این هدیه فقط به تو اعطا شده است تا تو از آن لذت ببری و با دیگران نیز تقسیمش کنی به بی همتا بودن خود خوب نگاه کن آن را کاملا دریاب از آن لذت ببر و بگذار که حس بی همتا بودن مشوق و الهام بخش تو باشد.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • آدمخوارها در یک شرکت کامپیوتری (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:35 صبح)

    پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
    چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند.
    بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
    یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
    از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می‌کنند نخورید."

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • نامه ای به خدا (دوشنبه 86/7/9 ساعت 5:28 عصر)


    یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه¬ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه¬ای به خدا
    با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
    خدای عزیز، من بیوه¬زنی 83 ساله هستم که زندگی¬ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می¬گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می¬کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده¬ام. اما بدون آن پول چیزی نمی¬توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.

    کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

    عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.

    مضمون نامه چنین بود:
    خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.

    البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 433 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165633 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •