سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

اعتراضات رسمی یک نی نی (شنبه 86/7/7 ساعت 5:11 عصر)


اعتراضات رسمی یک نی نی چهارده ماهه! با تکیه بر ضرب المثل مشهور؛ فلفل نبین چه ریزه، بشکن بریز تو آبگوشت !!!

 
آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نمالید! plz 
 
خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!  
 
پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی ، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!
 
مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند!   زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت! 
 
مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید! 
 
آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست! 
 
خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی" بچه سوسک مرده" بدهد. 
 
آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا "پووووووف" می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم! 

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • خواب خدا (شنبه 86/7/7 ساعت 5:9 عصر)

    در خواب خدا را دیدم.
    پرسید می خواستی مرا ملاقات کنی؟
    جواب دادام اگر وقت داشته باشید .
    با لبخند فرمود: زمان من نامتناهی است و چه پر سشی داری؟
    پرسیدم :چه خصوصیات آدم عجیب است؟
    گفت: دوران کودکی برایشان زود خستگی‌آور می شود و می خواهند سریع بزرگ شوند
    و سپس آرزو میکنند برگردند به کودکی.
    سلامتی‌شان را در عوض بدست آوردن ثروت از دست می‌دهند و ثروت را از دست می دهند در قبال
    بدست آوردن مجدد سلامتی.
    با تفکر به آینده مشوش می‌گردند و زمان حال را فراموش می‌کنند
    به طوری که نه در حال زندگی می‌کردند نه در آینده.
    زندگی می‌کنند در حالیکه انگار هرگز از دنیا نمی روند
    و طوری می‌میرند که انگار هرگز زندگی نکردند.
    دستانم را گرفت و پس از مدتی سکوت
    پرسیدم : به عنوان پدر یا مادر چه درسهایی می خواهی فرزندانت بیاموزند؟
    با تبسمی پاسخ داد:
    بیاموزند که شخصی را نمی‌توانند وادار به دوست داشتن نمایند
    و فقط می‌توانند اجازه بدهند که دیگران دوستشان بدارند.
    خود شان را با دیگران مقایسه نکنند
    و بدانند ثروت به داشتن بیشتر مال نیست بلکه به کمترین نیاز داشتن است.
    بدانند در یک لحظه کسانی را که دوست دارند از خود رنجور می سازند
    و برای یافتن یک دوست باید سالهای فراوان تلاش کنند.
    بخشش را با ممارست در بخشش بیاموزند.
    یاد بگیرند که برخی اشخاص دوستشان دارند ولی نمیتوانند احساساتشان را نشان بدهند.
    بدانند دو شخص می‌توانند دید متفاوت به یک شی واحد داشته باشند.
    همیشه مورد بخشش دیگران قرار گرفتن کافی نیست
    بلکه خودت هم باید خودت را ببخشی.
    و بدانند من همیشه حضور دارم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جنگ و سرباز (شنبه 86/7/7 ساعت 5:7 عصر)


    سربازی که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت:
    « پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم»

    والدین او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که اورا ملاقات کنیم.

    پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد. بنابر این میخواهم اجازه دهید که او با ما زندگی کند.»

    پدر گفت:پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند.

    پسر گفت:« نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی کند.»

    والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند. بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی.دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

    در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته است و آنها مشکوک به خودکشیند.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو مراجعه کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمیکردند. فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قورباغه ها (شنبه 86/7/7 ساعت 5:6 عصر)


    روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.
    هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.

    جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
    و مسابقه شروع شد....
    راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.
    شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:

    "اوه,عجب کار مشکلی!!"
    "اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."

    یا:
    "هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"
    قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
    بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
    جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
     
     و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
    ...

    ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
     این یکی نمی خواست منصرف بشه!
    بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!
    بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
    اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
     
    و مشخص شد که...
     برنده ی مسابقه کر بوده!!!
     
    نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
    هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
    هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
    چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
     پس:
     همیشه....
     مثبت فکر کنید!
     و بالاتر از اون
     
    کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!
     
    و هیشه باور داشته باشید:
     من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قدر لحظات (شنبه 86/7/7 ساعت 5:5 عصر)

    آدم برفی با نور خورشید خانوم چشماشو باز کرد
    این اولین باری بود که اونو می دید
    آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش
    اون قدر اون جا موند و به خورشید نگاه کرد
    تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند
    ولی هیچوقت ,هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد,بلکه از شرم وجود خودش آب شد
    از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی
    با تمام وجود با تمام عشقش به اون تابیده
    ولی آدم برفی هیچ کاری نمی تونست در برابر عشقه پاکه اون انجام بده
    حالا منو تو که هر روز خورشیدو هزاران آدم مثل خورشیدو کنارمون داریم و از لطف هاشونم خبر داریم
    چرااااااااااااااااا قدر این روزا رو نمی دونیم!؟؟؟؟؟؟

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درخواست از خدا (شنبه 86/7/7 ساعت 5:3 عصر)

    کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن...    
     مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید...  
    سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن...  
    رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نکرد...  
    کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت...   
    ستاره ای درخشید اما کودک ندید...    
    کودک فریاد زد : خدایا به معجزه ای نشان بده...  
    و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...
    کودک با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم کجایی؟ 
    بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را کنار زد و رفت...

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • داشته‌ها (شنبه 86/7/7 ساعت 5:3 عصر)


    مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
    او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کرد.
    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

    پروردگارا من را ابزار آرامش خویش قرار ده.بگذاردر هر کجا که نفرت است عشق درو کنم .هر جا آسیب است عفو ،
                        هر جا شک است ایمان ،
                                   هر جا نوامیدی است امید.
                                             هر جا تاریکی است نور
                                                          و هر جا غم است سرور.
    پروردگار عالم به من لطف کن تا بیشتر در پی تسکین بخشیدن باشم تا آرام شدن
    همانطور که می فهمم فهمیده شوم. همانطور که دوست دارم دوست داشته شوم
    زیرا دراثر دادن است که دریافت می کنم، دراثربخشیدن است که بخشیده می شوم در مرگ خود است که در زندگی جاویدان متولد می شوم


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • راز خوشبختی (جمعه 86/7/6 ساعت 3:32 عصر)


    تاجری پسرش را برای آموختن " راز خوشبختی " به نزد خردمندترین آنسآنها فرستاد.
    پسر جوآن چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید .مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.

    بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری درآن به چشم می خورد .فروشندگآن وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز آنواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده بود .

    خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوآن ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
    خردمند با دقت به سخنآن مرد جوآن که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختی" را برایش فاش کند . پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

    مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم .
    آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوآن داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد .
    مرد جوآن شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت .
    دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.

    مرد خردمند از او پرسید :
     آیا فرشهای ایرآنی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟
    آیا باغی را که استاد باغبآن ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید ؟
    آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟
    مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است . تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد .
    مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت . در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست .
    او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد .

    وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد .
    خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟
    مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است !
    آنوقت مرد خردمند به او گفت:

    تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست:
    راز خوشبختی اینست که؛

    همه شگفتگیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی .


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رحمت خدا (جمعه 86/7/6 ساعت 3:31 عصر)


    حکایت از آن روز می‌باشد که شاعری از ایران زمین درتنهایی خود به عیش و نوش مشغول بود. که ناگهان باد شدیدی می‌وزد و سبوی شاعر را می‌شکند.
    آنگاه شاعر رو به آسمان کرده و به یزدان پاک می‌گوید.

    ابریــق مـی مرا، شکستی ربــی
    بر من در عیش را، ببستی ربــی

    من مـی خورم و تو می‌‌کنی بد مستی
    کفرم به دهــان، مگر تو مستی ربــی!

    یزدان احد و واحد خشم می‌گیرد و لب و صورت شاعر را کج و معوج می‌کند. شاعر دوباره رو به آسمان کرده و می‌گوید.

    نـــاکرده گنــه در ایـن جهان کیست بگو
    آن کس که گنه نکرده، چون زیست بگو

    من بــد کنم و تو بد مکافات دهی!
    پس فرق میان من و تو چیست بگو

    و یزدان رحمان و رحیم دوباره سلامتی را به او برمی‌گرداند.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رد پا (جمعه 86/7/6 ساعت 3:30 عصر)

    شبی،خواب دیدم؛ فقط من و خدا در ساحل با هم قدم می زدیم؛
    پرده‌هائی از زندگی‌ام در آسمان ظاهر شد؛ با ظهور هر پرده ردﱢ پاهائی بر شن‌های ساحل ایجاد می‌گشت.گاهی دو و گاهی یک ردّ, پا شکل می‌گرفت!
    من پریشان شدم زیرا دیدم که در نشیب‌های زندگی‌ام وقتی از خستگی و شکست و اندوه رنج می‌بردم فقط یک ردّ, پا وجود داشت!؟
    از این رو به خدا گفتم :خدایا تو به من قول دادی اگر تو را بخوانم ،اگر تو را صدا بزنم ،اگر تو را دنبال نمایم تو همیشه با من خواهی بود و همیشه با من راه خواهی رفت!؟
    ولی در بدترین بحرانهای زندگی‌ام فقط یک ردّ, پا بر شن باقی مانده!!
    چرا آنگاه که به شدت به تو نیاز داشتم تو آنجا با من نبودی!؟
    خدا پاسخ داد : آن زمان که تو فقط یک ردّ, پا می‌دیدی ،تمام مدت بر دست‌هایم و در آغوشم تو را حمل می کردم!!

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   31   32   33   34      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 492 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165692 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •