سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

آیا شما خدا هستید؟ (جمعه 86/7/13 ساعت 5:29 عصر)

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
 
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:
«حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.»
 
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید.»

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عظمت عشق (جمعه 86/7/13 ساعت 5:29 عصر)


    در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی.غم.غرور.عشق
     
     روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردنداما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند کردند چون او عاشق جزیره بودوقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد خواست و به او گفت :آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ثروت گفت :نه! مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگرجایی برای تو وجود ندارد
     
    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست ببرم غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.
     
    غم در نزدیکی عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم. غم با صدای حزن آلودگفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
     
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
     
     آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدای سالخورده گفت : بیا من تو را خواهم برد سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد !
     
    عشق نزد علم که مشغول مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟علم پاسخ داد: زمان،عشق!؟
     
    عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عروسک (جمعه 86/7/13 ساعت 5:27 عصر)

    مامان! اونو می خوام. اون عروسکه که از همشون قشنگتره.
    دخترم، بیا بریم فردا برات می خرم.
    فردا حتما می خری مامان؟
    مادر هیچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلویش را فروبرد و به راه افتاد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • استعفاء (جمعه 86/7/13 ساعت 5:24 عصر)

    بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می‌دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
    می‌خواهم به یک ساندویچ‌فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
    می‌خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
    می‌خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
    می‌خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
    می‌خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می‌گرفتم، وقتی نمی‌دانستم که چه چیزهایی نمی‌دانم و هیچ اهمیتی هم نمی‌دادم.
    می‌خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
    می‌خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می‌خواهم که از پیچیدگی‌های دنیا بی‌خبر باشم.
    می‌خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی‌خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
    می‌خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ...
    این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
    من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تله موش (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:25 صبح)


    موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
    موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .
    اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
    موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است .

    مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.
    میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

    موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
    سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

    در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.
    او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
    مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
    اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

    روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
    حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

    نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • وصیت نامه (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:25 صبح)

    قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
    بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان دراختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
    به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
    ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.
    عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
    بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی،گورستان را تماشا کنم.
    کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
    مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
    روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسیاست که زگهواره تا گور دانش بجست.
    دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند.
    درچمنزار خاکم کنید!
    کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
    شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
    گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
    در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
    از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.
    به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.
    چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پرواز (پنج شنبه 86/7/12 ساعت 11:20 صبح)


    یکی بود یکی نبود. پسر کوچکی بود که در پرورشگاه زندگی می کرد.
     
    پسرک همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند.
    خیلی سخت بود که بفهمد چرا نمی تواند پرواز کند. در باغ وحش پرنده هایی بودند که از پسر کوچک خیلی بزرگ تر بودند و می توانستند پرواز کنند. با خودش فکر می کرد:«چرا من نمی توانم» و در شگفت بود که «آیا مشکلی دارم»
     
     
    پسر کوچک دیگری بود که فلج بود و همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند بقیه دخترها و پسرهای کوچک دیگر راه برود و بدود. با خودش فکر می کرد: «چرا نمی توانم مثل آنها باشم؟»
     
    یک روز پسر کوچولوی یتیم که می خواست مثل پرنده ها پرواز کند از پرورشگاه فرار کرد.
    به پارکی رسید. پسر کوچکی را دید که نمی توانست راه برود و بدود و داشت در جعبه شنی بازی می کرد.
     
    به طرف پسر کوچک دوید و از او پرسید که آیا هیچ وقت می خواسته که مانند پرنده ها پرواز کند. پسر کوچک که نمی توانست راه برود و بدود گفت:« نه ولی ای کاش می توانستم مانند بقیه دخترها و پسرها راه بروم و بدوم.»
     
    پسر کوچک که می خواست پرواز کند گفت: «این خیلی غم انگیزه» و به پسر کوچک که در جعبه شنی بود گفت:«فکر می کنی که بتوانیم با هم دوست بشویم» پسر کوچک گفت: «البته»
     
    دو پسر کوچک ساعت ها با هم بازی کردند. قلعه های شنی ساختند و با دهانشان صداهای بامزه درآوردند. صداهایی که باعث می شد بلندتر بخندند. بعد پدر پسر کوچک با صندلی چرخ دار آمد که پسرش را ببرد. پسر کوچکی که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند به طرف پدر پسرک دوید و در گوشش نجوا کرد. مرد گفت : «بسیار خوب»
     
    پسر کوچک که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند گفت «تو تنها دوست من هستی ای کاش می توانستم کاری کنم که بتوانی مثل بقیه دخترها و پسرها راه بروی و بدوی ولی نمی توانم، در عوض می توانم برایت کاری کنم».
     
    پسرک یتیم برگشت و به دوست جدیدش گفت که از پشتش بالا برود. بعد شروع به دویدن در علف ها کرد. تند تر و تندتر می دوید در حالی که پسرک فلج بر پشتش سوار بود. در پارک می دوید و پاهایش را تند و تندتر حرکت می داد. به زودی باد شروع به وزیدن به صورت های دو پسرک کوچک کرد.
     
     
    پدر پسر کوچک وقتی پسر کوچولوی فلجش را دید که دست هایش را در باد بالا و پایین تکان می دهد و با صدای بلند فریاد می زند که دارم پرواز می کنم، پدر، من دارم پرواز می کنم گریه اش گرفت.

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • این کار خداست (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:56 صبح)

    آیا تاکنون برایتان اتفاق افتاده است که در جایی نشسته باشید و ناگهان احساس کنید دلتان می خواهد برای کسی که دوستش دارید کاری انجام دهید ؟
    این کار خداست که از طریق ندای قلبیتان با شما صحبت کرده است .
    آیا تاکنون از فرط تنهایی احساس کرده اید که به کسی نیاز دارید تا با او صحبت کنید ؟
    این کار خداست که می خواهد با او حرف بزنید .
    آیا پیش آمده , در فکر کسی باشید که مدتها او را ندیده اید و ناگهان تلفن و یا پیغامی از او دریافت کنید ؟
    این کار خداست نه یک اتفاق و یا یک تصادف .
    آیا تاکنون چیزی را به دست آورده اید که در خواستش را نکرده باشید. مثل پیدا کردن پولی در جایی از منزل و یا دریافت حواله خرید چیزی و.
    این کار خداست که از نیاز های شما با خبر است .
    آیا هرگز در موقعیتی قرار گرفته اید که ندانید چگونه آنرا به نحو احسن طی کنید و بعد به جایی برسید که همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسیده باشد ؟
    این کار خداست که شما را هدایت کرده است .
    آیا می پندارید که این متن را به طور اتفاقی می خوانید ؟
    این کار خداست

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:55 صبح)

    در شهر دور افتاده ای خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ ساله اشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگی مصرف کرده بود ناراحت بود؛ چون همانقدر پولم به سختی به دست می آمد؛
    دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آنرا نزد پدرش برد و گفت بابا این هدیه من است به شما.
    پدر جعبه را از دخترک گرفت و آن را باز کرد .
    داخل جعبه خالی بود !!
    پدر با عصبانیت فریاد زد مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه میدهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
    اشک از چشمان دخترک سرا زیر شد و با اندوه گفت: بابا جان من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.
    پدر چهره اش از شرمندگی سرخ شد و دخترش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • غم و عشق (چهارشنبه 86/7/11 ساعت 9:54 صبح)


    تا حالا کفشهات رو نگاه کردی ؟ 2 تا عاشق ، 2 تا همراه ، که بی هم میمیرن ، با هم خاکی میشن، بدون هم زیر بارون نمیرن ، کاش آدما هم یکم از کفشاشون یاد بگیرن...
     
    فاصله ، عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت میبخشد . مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد ...
     
    فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد ....
     

    اگه یه روز روشنایی آفتاب زمین مرده را بیدار کرد فراموش
    نکنیم که دیشب در انتهای یک 
    تاریکی دل به نور کوچک مهتاب بسته بودیم


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 434 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165634 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •