|
یک پسر یک دختر، عاشق یکدیگر بی نهایت تر از یک عشق زمینی
عشقی مثال زدنی، همیشه آن دو را مثال می زدند و دوست داشتند مانند آنها باشند، هر چه عاشقان دیگری می کردند از آنها آموخته بودند، آنهامعلم عشق و دوست داشتن بودند
در یک خانه در زیر یک سقف عشق خود را آغاز کرده بودند، طلوع خورشید را با یکدیگر می دیدند و در غروب به اتفاق یکدیگر رفتن خورشید و آمدن مهتاب رویائی را می دیدند.
جدائی از یکدیگر را مرگ معنا کرده بودند ، بدون یکدیگر نفس بر تن جاری نمی کردند.
چه لحظه های مقدس و عاشقانه ای را در کنار یکدیگر داشتند
ساحلهائی را با یکدیگر راه رفته بودند و چه یادگاریها بر روی شن ها و ماسه ها نوشته بودند
بوی بدن یکدیگر را از فاصله ای دور می فهمیدند
آنچنان در هم گرویده بودند که جدا کردنشان غیر ممکن می نمود
اما آمد روزی که از همان لحظه شروع عشق از آن می ترسیدن و آن لحظه جدائی بود
پدر دختر زمان را طولانی میدانست و تصمیم واجبی بر ازدواج دختر داشت دیگر زمان در حال گذشت بود و دخترک باید ازدواج می کرد همه چیز مهیا بود خواستگار خوبی پیدا شده بود و این خبر یعنی مرگ این دو گل عاشق چرا که بهانه ها برای امروز و فردا کردن تمام شده بود، بهانه هائی که همیشه باعث گره زدن این جدائی میشد تمام شده بود و باید دختر ازدواج می کرد باید با خواستگاری که از خانواده محترم و ثروتمند و در عین حال متمدن اجتماعی بود ازدواج می کرد
این خبر تمام رویا ها را پرپر کرده بود، این خبر همه عشق را بر دریا برده بود و در دل قطرات دریا محو کرده بود دیگر امیدی به با هم بودن نبود
ادامه دادن راهی که به دیوار می خورد بی فاید بود باید این دو از یکدیگر جدا بشوند و هر یک به دنبال سرنوشت خود و البته دیدارهائی حسرت برانگیز
تمام لحظات خوشی که قداست و عشق در بطن آن رخنه کرده بود در حال اتمام است
پس از چندین شب و روز بیداری و در کنار یکدیگر اشک ریختن و به یاد ایام خوب سوگواری کردن شب عروسی دختر فرا رسیده بود
او بسیار زیبا شده بود لباس عروسی او بسیار سنگین بر قامت او نشسته بود و دسته گلی که بر دست داشت به او جلال و زیبائی خاصی داده بود طوری که هم خونی او با تاج سر او را مانند شاه پریان کرده بود
او در بین جمعیت به دنبال او ی گشت چرا که همه علی الخصوص دخترک انتظار داشتند او نیز در این مهمانی باشد و در کنار او قرار گیرد و او تبریک بگوید اما او کجاست در بین جمعیت هر چه گشت ، کمتر یافت و او نبود کجا بود آن پسر دل شکسته
فکر فردائی که دیگر دستان معشوقه همیشگی خود را در دست ندارد و او برای دیگری شده تمام آرامش آن شب او را به هم زده بود
خود او می خواست که در آن مهمانی باشد اما نمی توانست و توان آن را نداشت که ببیند دلداده او رفته است
او درحال قدم زدن در ساحلهائی بود که با او در انجا خندیده ، گریه کرده ، فکر کرده و سکوت کرده
با خود در جنگ رفتن و ماندن بود ، یک پایش می خواست برود و در مجلس برپا شده حضور داشته باشد تا او را روانه خانه بخت کند و دل دیگر او تحمل دیدن این لحظه جدائی را ندارد. و در آخر غالب ان شد که دیدن راحتش می کرد و رفت
مهمانی و عروسی در حال برگزاری بود و همگی در رقص و سرور بودند والبته همگی نیز در انتظار آن معشوقه قدیمی بودن ، کسی نبود از عشق استوار آنها خبر نداشته باشد.
همانگونه که همه چیز در گذر بود ناگهان او وارد شد به یکباره سکوت شدید و سنگینی در مجلس حاکم شد ضربان قلب همگی به اوج خود رسیده بود که مبادا اتفاقی بیافتاد
نگاه معصومانه این دو دلداده به یکدیگر افتاد و چند دقیقه از وقت مجلس را به خود اختصاص داد
همگی میدانستند که این دو در این سکوت و در این نگاه ها چه چیزهائی را به یکدیگر گفتند
پا ها طاقت نیاورد و پسر آرام و خیلی ارام و لرزان به سوی دختر می رفت تا به او تبریک بگوید پدر و مادرهایشان مواظب حرکت هر یک از آنها بود که مبادا این عشق توان جدائی نیابد و همه چیز خراب شود
آنقدر جلو رفتند تا به یکدیگر رسیدند
عمق نگاه ها به اوج خود رسیده بود و ژرفای عشقشان در دیدگانشان عیان بود
پسر دخترک را بغل کرد و بوسید و با صدائی لرزان و گریان به او گفت: خواهر کوچک من عروسیت مبارک! و رو به داماد کرد و گفت که خواهرم را با تمام عشقم به تو می سپارم مانند جانت از او مراقبت کن.
|
|
پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت نا امید نمی شد.
در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.
ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.
پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.
چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.
در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد
پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تیم پسر برنده از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.
مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.
پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.
|
جان تاد، در خانوادهای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.
قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه میرفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگی کردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دریا دل است.
جان: او به من اتاق میدهد؟میگذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟
سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر میکنم کاری کرده که حیرت کنی.
جان: یعنی قبل از این که برسیم نمیخوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار میماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.
و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در پنجره شمعی میسوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»
جان تاد در خانه عمهاش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمهاش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومی داده بود.
سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک است. دلش میخواست بداند جان در این باره چه فکر میکند. این چیزی است که جان تاد در جواب عمهاش نوشته است:
« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را ترک کردم، در حالیکه نمیدانستم کجا میروم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم میداد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها را شما به من دادید.
حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما مینویسم که بدانید کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و کسی منتظر شماست.»
|
|
|
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد :اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من
ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
|
در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان زندگی میکرد. دو برادر، علی رغم وضعیت مایوسکننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنر های زیبا بود . اما آنها خوب می دانستندکه وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد.
آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق رویای مشترک خود پیدا کردند. به این ترتیب که قرار گذاشتند شیر یا خط کنند. بازنده در معادن دهکده مشغول به کار شود و هزینه تحصیلی برادر دیگر پس از پایان تحصیلات با فروختن آثار هنری و یا با کار کردن در همان معادن ، هزینه تحصیلی برادر دیگر را پرداخت کند.
به این ترتیب یکی از برادران عازم تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا و برادر دیگر عازم کار در معادن خطرناک شد . پس از چهار سال هنرمند جوان به دهکده و کانون گرم خانواده بازگشت . استقبال خوبی از او به عمل آوردند ومجلس شامی به همین مناسبت بر پا شد . برادر هنرمند وسط شام از صندلی خود برخاست تا از ایثارگری و از خود گذشتگی برادر محبوب خود تشکر و قدردانی کند. برادر هنرمند این گونه گفتار خود را به پایان رساند. و حالا آلبرت عزیز نوبت توست . حالا دیگر می توانی به دانشگاه بروی و به آرزوی خود تحقق بخشی. من نیز حمایتت خواهم کرد.
آلبرت در جای خود نشسته بود وبه آرامی می گریست . او در حالی که سرش را تکان می داد به گریه گفت (( نه...نه ...نه!))
آلبرت از جای خود برخاست و اشک هایش را پاک کرد . او نگاهی به میز دراز شام انداخت ، سپس دست هایش را جلو آورد و به نرمی گفت : نه برادر دیگر خیلی دیر شده نگاه کن ... نگاه کن ببین چهار سال کار طاقت فرسا در معادن چه بر سر من آورده است! هریک از انگشتانم حداقل یک بار شکسته ، آرتروز دستهایم به قدری شدید است که حتی قادربه برداشتن یک استکان سبک هم نیستم چه رسد به این که قلم مویی بر دارم وکار ظریف هنری انجام دهم ، نه برادر دیگر خیلی دیر شده!
پس آنگاه روزی آلبرخت دورو برای ادای احترام و قدردانی از فداکاری و از خود گذشتگی برادرش آلبرت ، با دقت وکوشش بسیار اقدام به کشیدن نقاشی دو دست رنج آلود برادرش کرد، دو دستی که کف آنها به هم نزدیک و انگشتان کج و کوله آن رو به بالا بود آلبرخت دورو نام این اثر ارزنده را به سادگی دستان گذاشت ، اما مردم جهان در کمال سخاوت شاهکار او را به خاطر سپاس عاشقانه اش (( دستان در حال نیایش)) نامیدند.
|
بوی بهار را با تمام وجود حس می کنم. روبه روی قاب عکس ات می نشینم و سین های سفره را دوباره می شمارم:
ساعت های بی تو بودنم،
سال های چشم انتظاری ام،
سبزی بهارهای رفته،
سرخی روی چفیه و پلاک ات با انگشتری سبزرنگت و صفحات سفید دفترچه خاطراتت که نیمه تمام برایم آوردند و گفتند که تو دیگر نمی آیی،
اما نه!! سین هفتم را سالی که در پیش رو داریم، می شمارم و همانند سال های پیش به خود امید می دهم که امسال، سال آخر است و تو می آیی.
|