سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

داستانک - ماوراء

آخرین کار (شنبه 86/7/14 ساعت 3:29 عصر)


نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود . او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار  پیرخواست که به عنوان آخرین کار ، تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست . او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی ، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید ، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: (( این خانه متعلق به توست . این هدیه ای است از طرف من برای تو .))
نجار یکه خورد . مایه تاسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

 


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تقسیم شادی (جمعه 86/7/13 ساعت 5:45 عصر)


    مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
    اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.
     دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی وتعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.
     
    هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طورکه می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکرخود تجسم کند به سر می برد.
     
     پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است  با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی  خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........

    در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
     
    روزها وهفته ها گذشت
    یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند
    پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت
     
    مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود
    پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد

    مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
    مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته  است که تو را به زندگی امیدوار کند.
     
    موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها و سختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند.اثری مضاعف را خواهد داشت.
     
    اگر می خواهی احساس ثروتمند بودن و توانگری کنی ؛چیزهایی را به خاطر بیاور که پول قادر به خرید آن ها نیست.


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • ملاقاتی زیبا (جمعه 86/7/13 ساعت 5:41 عصر)

    روزی پسر کوچکی تصمیم گرفت به  ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد.
    هنوز راه زیادی نرفته بود که در پارک چشمش به پیر زنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد . پسرک کنار پیر زن نشست و چمدانش را باز کرد . می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد .
    پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد . لبخندش آن قدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد . لبخندهای پیرزن پسرک را غرق درلذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن  گذراندند بی آن که کلمه ای بین آنها رد و بدل شود .
    با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست ، اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیقترین لبخند پیرزن شد .
    مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد . پسرک نیز در پاسخ گفت : من امروز با خدا ناهار خوردم و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام . پیرزن نیز سرشار از شادی و آرامش به خانه برگشت و در پاسخ  به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت: امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • معجزه (جمعه 86/7/13 ساعت 5:38 عصر)

    وقتی سارا دخترک هشت سال ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

    سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
    دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

    داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
    دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟!
    دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟
    مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
    دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
    بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

    آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود.
    فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
    پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم
    دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • جاده وجود (جمعه 86/7/13 ساعت 5:36 عصر)


    کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی ره آورد برگردی .
    کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست .

    مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت .
    و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
    مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .

    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
    درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
    درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .

    درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !
    درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست !!!...

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • قهرمان واقعی (جمعه 86/7/13 ساعت 5:35 عصر)


    رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
    در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.  قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
    هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
    آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!
    رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • فقط یک ساعت (جمعه 86/7/13 ساعت 5:33 عصر)


    یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
    گفت : بابا، یک سئوال بپرسم؟
    پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالی؟
    پرسید : شما برای هر هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
    پدرش پاسخ داد : چرا چنین سئوالی می‌کنی ؟
    فقط می خواهم بدانم . بگوئید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
    پدرش گفت : اگر باید بدانی خوب می گویم، ساعتی 20 دلار.
    پسرک در حالی که سرش پائین بود آه کشید، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت : می شود لطفاً 10 دلار به من بدهید ؟
    پدر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی! من خیلی خسته ام و برای چنین رفتارهای بچه گانه ای وقت ندارم.
    پسرک آرام به اتاق رفت و در را بست.
    پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد. پیش خود گفت : چطور به خودش اجازه می‌دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟
    بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچک خیلی تند و خشن رفتار کرده. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از او درخواست پول کند.
    پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت : با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی بگیر.
    پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و  از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟
    پسرک گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان 20 دلار دارم. پدر، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیائید و با ما شام بخورید؟

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دزد کلوچه (جمعه 86/7/13 ساعت 5:32 عصر)


    شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به    پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ  شرم حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن  کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت .
     
     زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش
    خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی  چشمش را کبود کرده بودم !!!»
     
     به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن متحیر ماند که چه  کند . مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش  بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد .
     
    مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد . زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب  هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! »
     
    زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد،  به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس  راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آن که حتی نیم نگاهی به  دزد نمک  نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .
    زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از  تعجب در جای خود میخکوب شد . پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!
     
    زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد  بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !» دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سرسپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !
     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بهشت و جهنم (جمعه 86/7/13 ساعت 5:31 عصر)

    ای کاش شعله های جهنم بهشت را میسوزاند
    و التهاب بهشت جهنم را آب میکرد
    آن وقت...
    ما میماندیم و خدا
    میتوانستیم آزادانه خدا را دوست بداریم
    و قلب هایمان را به خدا هدیه میدادیم
    و خدا با آن دیوارهای شهرمان را میساخت
    خوشا به حال شهر ما
    که دیوارهایش همیشه میتپد
    و خدا را آزادانه دوست میدارد
    وقتی بچه بودم همه بهم میگفتن دروغ نگومی گفتم چرامی گفتن چون میری تو جهنم
    یعنی اگه جهنمی نبود من دروغ میگفتم؟
    وقتی بزرگ تر شدم بهم گفتن نماز بخون گفتم چرا میگفتن چون نخونی میبرنت جهنم
    یعنی اگه ترس از جهنم نبود من نباید خدا را سپاس میگفتم؟
    گفتن غیبت نکن گفتن خیانت نکن گفتن دل نشکون گفتن تحمت نزن وقتی میگفتم چرا بازم میگفتن میبرنت جهنم
    گفتن مهربون باش گفتن به همه کمک کن گفتن عاشق باش گفتن پول حلال بخور بازم گفتم چرا این دفعه گفتن میبرنت بهشت
    خدایا از یه طرف ترس جهنم و داشتم و از طرف دیگه زوق بهشت
    یعنی به خاطر این ترس و ذوق من باید ها و نباید ها ی دنیا را عمل میکنم
    یا به خاطر تو ...
    اگر میترسم چرا انجام میدم و اگر ذوق دارم چرا تلاش نمیکنم  پس نه ذوق دارم و نه ترس چرا دل میشکنم چرا دروغ میگم چرا بدی میکنم چرا؟ شایدم نمیدونم اطلا باور ندارم
    پس اگه باور ندارم چرا خدا را دوست دارم
    من میدونم من خدا را باور و دوست دارم ولی ...
     دلم میخواد هیچ وقت هیچ بهشتو جهنمی وجود نداشت هیچ وقت هیچ فلسفه و قانونی برای تو وجود نداشت
    هیچ وقت بهم نمیگفتن اگه این کارا بکنی خدا را دسیت داری اگه روزی ۱۷ بار خم و راست شی ولی تو زندگیت دست یه درمانده را نگیری فقط چون همه میبینن که تو خمو راست میشی میگن آدم خوبیه
    خدا اگه یا من عاشقتم یه معشوقه هیچ وقت قلب عشقشو به درد نمیاره پس فقط به خاطر خودت میخوام خوب باشم نه به خاطر بهشت و جهنمت
    ۱ ماه گرسنگی نمیکشم ولی دلم میخواد ۱۲ ماه به گرسنه ها کمک کنم آیا من کافرم؟
    ۵ دقیقه نماز نخونم ولی ۲۴ ساعت شکرت کنم من کافرم؟
    بیاین خدا را به خاطرخودش بخوایم و بس
     

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • درک فرصت‌ها (جمعه 86/7/13 ساعت 5:31 عصر)


    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز به او گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین . من سه گاو نر را یکی یکی آزاد میکنم، اگر توانستی دم فقط یکی از این گاو ها رو با دست بگیری و رها کنی میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
     مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تاکنون دیده بود به بیرون دوید. با خود فکر کرد گاو بعدی شاید گزینه بهتری باشد، با این فکر خود را کنار کشید و گذاشت تا گاو رد شود....
    دوباره در باز شد، باور کردنی نبود! تا به حال در عمرش چیزی به این درندگی و وحشیگری ندیده بود. با سم به زمین می کوبید و می غرید و جلو می آمد.
     ناخودآگاه کناررفت تا او نیز بگذرد، با خود گفت:انتخاب بعدی واقعا هر چه باشد از این بهتر خواهد بود....
    برای بار سوم در باز شد. لبخند رضایت بر لبان مرد جوان نقش بست. یک گاو نحیف و لاغر آرام آرام پیش می آمد خود را به کنار گاو رساند و در یک لحظه به روی گاو پرید و دستش را دراز کرد....اما گاو دم نداشت!...

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 439 بازدید
    دیروز: 4 بازدید
    کل بازدیدها: 165639 بازدید
  •   درباره من
  • داستانک - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      داستانک - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •