سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

پاییز 1386 - ماوراء

شاعر و فرشته (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:45 عصر)

شاعروفرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته، پری به شاعر داد و شاعر ،شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • رستگاری (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:44 عصر)

    بدون خطر کردن، به دست آوردن دوست داشتنی ها چگونه ممکن است و چه ارزشی دارد؟
     
    خطرات می توانند محک عشق باشند و قلب را بیازمایند.
     
     دوست داشتن، خود را به خطر افکندن است و عشق، چشم پوشیدن از خود.
     
    عشق، خود را ندیدن است و او را دیدن،
     
    و اگر عاشق خود را دید، او را در خود دیده و جز او را نمی بیند.
     
    هر چیزی قیمتی دارد و قیمت معشوق حقیقی، همه چیز است، حتی بیش از همه چیز.
     
    هر چیزی به قیمتی حا صل می شود و اما معشوق حقیقی خودت را می خواهد، کامل و تمام و خالصانه.
     
    کم است، کم است حتی اگر همه چیزی را فدای او کنی و خود را قربانی اش.
     
    اگر او یگانه حقیقت است، پس همه چیز کم است...
     
    ...
     
    زیبایی حقیقی نایاب و دور از دسترس است.
     
     حقیقت زیبا، دست یافتنی نیست بلکه خودش می یابد و با خودش می برد.
     
    حقیقت فرّار است و هرگز در یک جا باقی نمی ماند.
     
    اگر برای دمی هم او را ببینی و تجربه اش کنی، این به تمام زندگی می ارزد و ارزش مردن را دارد.
     
    بعد از دیدن زیبایی حقیقی، بدون آن زیستن، زندگی نیست
     
    و پس از دیدن آن زیبایی، مردن، مردن نیست...
     
    ...
     
     
    و سرانجام عاشق در وجود معشوق می میرد. اما در معشوق، مرگ راه ندارد.
     
    پس عاشق در معشوق متولد می شود و خود، معشوق می گردد.
     
    معشوق نیز در عاشق، آشکار می گردد.
     
     و عاشق در می یابد که معشوق خودش بوده و عاشق حقیقی، همان معشوق بوده.
     
    این گونه است که
     
     عشق و عاشق و معشوق
     
    یکی می شوند زیرا یکی  بوده اند و یکی هستند.
     
     
     
    در حضور الهی، این چنین زندگی کنید.
     
    آنگاه رستگارید.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • هستی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:44 عصر)


    در آغاز حتی نیستی هم وجود نداشت
    زیرا باید هستی وجود  می داشت که نیستی در مقابل آن معنا می یافت و تعریف می شد
    و تنها خود خداوند بود جدای از همه هست و نیستها
     و روزی خداوند اراده کرد تا روحش را در عالم وجود نمایان سازد و اینطور بود که هستی با همه زیبائیهایش شکل گرفت
    و طبیعت و هستی از وجود او سرچشمه گرفت و خداوند عکس خود را برای اندیشه و توجه در زمین به یادگار گذاشت

    برای دیدن عکسهای بزرگتر لطفا به کهکشانها نگاه کنید .کهکشانهائی که در آنها سایر آفریده های  او در آنها ادامه زندگی می دهند
    و به این اندیشه کنیدکه هستی تا کجا امتداد دارد و یقینا در نقطه ای هستی به پایان می رسد و پس از آن مرز که هستی به پایان می رسد نیستی آغاز می شود
    نیستی که نیست ، اما آغاز می شود
    زیرا هستی انتهائی دارد
    و شک نداشته باشید که اگر تعریف ما از خداوند تنها خلاصه به بهشت و جهنمش نمیشد دیگر برای همه ما آزار رساندن به دیگران برای کسب امتیازات مادی هیچ مفهومی نداشت

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • تو خود دعایی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:43 عصر)

    بار خدای من! تو شنونده ای قبل از اینکه من بگویم
    بار الاها تو تنهائی و نمی خواهی دیگران تنها باشن
    حتماً تنهائی سخته و تو نمی خواهی کسی تنها باشه حتی اگر به قیمت آن باشه که تو همیشه پیش آنها بمونی
    خدایا تنهایم و تو نیز تنها  و مطمئنم که تو باید الان در کنار من باشی و با من گریه کنی
    می توانم صدای اشکهایت را از ته دلم احساس کنم ولی میدانم تو هم بخاطر خود من سکوت می کنی همان گونه که من به خاطر  تو سکوت می کنم
    بار خدایا! میدانم معجزه زمانی به وقوع می رسد که انتظارش را ندارم ولی نمی دانم چرا الان منتظر معجزه هستم
    بار الاها معجزه کن که تنهایم
    خدایا نگذار گریه کنم

    تو صدای مرا می شنوی و دعاهای مرا اجابت می کنی
    در اصل تو هستی و من هستم ، من هستم برای آنکه بخواهم و تو هستی تا بدهی
    تو باید به من عطا کنی مگر نگفتی غیر از تو کسی نیست که عطا کند
    پس تو را صدا کردم و تو باید مرا اجابت کنی
    اگر خار و ذلیلم ، تو خدائی و من دیگری، آیا تو باید قدرت بیکرانت را به من نشان بدهی و از من انتقام بگیری مگر من که هستم که تو را رد کنم یا تائید کنم . از من به تو چه سود تو خدائی کن و من بندگی
    در فکرت هم نخواهی دید که بعد از اجابت دعایم دیگر گناه نکنم

    تو خدائی و من بنده
     تو نازی و من نیاز
    کجا جای تو با من عوض می شود تو باید مرا اجابت کنی تا در این دنیای کوچک گدا و کوچک دیگری نشوم نیست خدای من خدائی که باعث شود من برای رفع نیاز به دیگری دل ببندم وای بر آن خدا
    خدایا در دل من یک دنیا التماس هست و نیاز  من اجابت سالها دعا و خواستن من است و تو دیدی که چگونه از تو خواستم
    برای من سالها گریه هست و گریه اما برای تو
    برای تو تنها یک اراده است
    همه چیز به یک نگاه تو و تمام من در یک نگاه تو و اکنون نگاه من به رحمت تو
    برای من سالها زجر و عذاب و برای تو تنها یک جواب و یک لحظه صفا
    الان کجائی ایا می شنوی؟
    اگر می شنوی جواب بده نه الان اما از فردا هم دیرتر نکن

    خدایا
    بگو کی و چه زمانی روی از نیازمندی برداشتم؟
    بگو کی از دیگری نگاهی بود و از من روی برگرداندن؟
    بگو کی تاخیر کردم در حالی که تمامم همان بود که دادم؟
    اما تو
    داری و نمی دی ؟
    نه من بلکه گدایان در خانه تو هم زیاد هست اما تو پادشاهی
    باید عنایت کنی و عطا
    تو تا قیامت هم اگر بدهی تمام نمی شود
    تو تعهدی دادی تا قیامت در کنار همه ما باشی
    خدایا اگر دیدی که دادم وقت آن است که از تو طلب کنم چون هیچ ضمانتی غیر از ضمانت تو باعث نشد که هر چه داشتم اول به دیگری دهم و الان تو ضامن من شو و نگذار که تنها بمانم
    اگر خدائی پاسخ بده اما نه الان ولی از فردا دیرتر نشه!!
     
    و اما من گریه کردم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • عشق و دیوانگی (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:43 عصر)


    در زمان های بسیار دور وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، تمام فضیلت ها و تباهی ها (شامل کلیه صفت های خوب و بد انسانی) به دور هم جمع شده بودند، خسته تر و کسل تر از همیشه!!!

    ناگهان در میان آنان، ذکاوت ایستاد و گفت: بیائید یک بازی کنیم، مثلاٌ قایم باشک....، همه از این پیشنهاد شاد شدند و قرار شد که دیوانگی چشم بگذارد و از آنجائی که هیچ کس نمی خواست تا دیوانگی او را پیدا کند ، همگی رفتند تا جائی پنهان شوند.....، دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم گذاشت و شروع به شمارش کرد، 1،2،3....همه رفتند و پنهان شدند.....

    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در پشت ابرها پنهان شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشود ، اما به زیر دریا رفت، طمع در داخل یک کیسه پنهان شد،..... و دیوانگی مشغول شمردن بود هشتاد، هشتاد ویک،.... همه پنهان شده بودن به جز عشق که همواره مردد بود که کجا پنهان شود چون جای مناسب خود را پیدا نمیکرد!!!! جای تعجب هم نداشت چون همگان میدانند که پنهان کردن عشق کاری بس دشوار است!!
    در همین حال دیوانگی نیز به پایان شمارش خود نزدیک میشد 95و96و97.... و هنگامی که به 100 رسید، عشق پرید و درمیان یک بوته گل رز سرخ پنهان شد.

    دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم ....و اولین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود که درست بر سر راه دیوانگی نشسته بود و از زور تنبلی از جایش تکان نخورده بود! سپس لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود! دروغ راته دریاچه و هوس را در مرکز زمین یافت، همه را یکی یکی یافت به جز عشق!!!!
    دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد مبادا او را پیدا نکنی !!! در این بین خیانت به او ندا داد تو فقط باید او را پیدا کنی ، من جای او را به تو نشان میدهم! او در پشت بوته رز گل سرخ پنهان است!!

    ناگهان دیوانگی با هیجان زیاد شاخه ای تیز و چنگه مانند را از درخت جدا کرد و با هیجان بسیار در بوته رز سرخ فرو کرد!! که ناگهان با ناله ای متوقف شد!

    عشق از میان بوته گل سرخ بیرون آمد در حالیکه با دستانش چشمان خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میریخت!! شاخه ها در چشمان عشق فرو رفته بودند و او دیگر قادر نبود چیزی را ببیند ، عشق کور شده بود!!!
    دیوانگی فریاد زد خداوندا من با تو چه کردم، حالا چگونه میتوانم آن را جبران نمایم؟؟ عشق پاسخ داد تو دیگر نمیتوانی مرا درمان نمائی ...!! اما اگر میخواهی کاری برایم انجام دهی راهنمای من در راه باش!
    و اینگونه است که میگویند عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست!!!


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • دیوانه (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:43 عصر)


    ازمن می پرسید چگونه دیوانه شدم ؟
    چنین روی داد:
    یک روزبسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم ودیدم که همه نقابهایم رادزدیده اند
    - همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم ودر هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم .
    پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم وفریاد زدم :
    «دزد،دزد،دزدان نابکار»
    مردان وزنان بر من خندیدند وپاره ای از آنها از ترس من به خانه ها یشان پناه بردند.
    هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد
     «این مرد دیوانه است »
     من سر برداشتم که او را  ببینم خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید ومن از عشق خورشید مشتعل شدم ،
    ودیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم وگویی درحال خلسه فریادزدم
    «رحمت ،رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
    چننین بود که من دیوانه شدم.
    واز برکت دیوانگی هم به آزادی وهم به امنیت رسیده ام
    آزادی تنهایی وامنیت از فهمیده شدن .
    زیرا کسانی که مارا می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.
    ولی مبادا که از این امنیت ،زیاد غره شوم حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است .

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • یا لطیف (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:43 عصر)


    هزار و یک‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطیف» را دوست‌تر دارم‌ که‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم.
    خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ که‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. اما ...
    زمین‌ تیره‌ بود. کدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد.
    و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
    من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار. دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.
    حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود،
    می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.
    یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
    وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا کدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.
    یا لطیف! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم،
    مثل‌ هوا که‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش

     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • بدرقه (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:42 عصر)

    میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • شکستنی بی‌صدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:42 عصر)

    دنیائی ویران شود، عالمی بسوزد، ستارگان در هم روند و خاموش شوند، خورشید ذوب شود و کوچک گردد،
    قمر نابود گردد و زیبائی حِلالهای خود را از دست دهد، زمین با تمام کوههای استوار خود در هم کوبیده شود و خرد گردد،
    دریاها با تمام قدرت و هیبتشان خشک گردند، باغهای بهشتی و پر درخت و بوته به آتش خاکستر گردند،
    گلهای زیبای مهربان پرپر شوند و معلق در هوا گردند، پرندگان خوش سیما و خوش آواز رقصیدن در هوا فراموششان گردد،
    عندلیبها و هزاردستان و سیمرغها بی رنگ و رو گردند، آسمان آبی با تمام وسعت خود به ناگهان سیاه و خوار گردد،
    جوانها پیر شوند، چشم ها نبینند و گوشها نشنوند ، نشنوند صدائی را که ازهر صدائی زشت تر و پر گناه تر است،
    نشنوند و نبینند خرد شدن بزرگترین هدیه پروردگار عالم، نشنوند صدای شکستن پر شکوه ترین نعمت خالق هستی ،
    نشنوند صدای شکستن دلی را.

  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • پله پله تا خدا (سه شنبه 86/7/17 ساعت 5:41 عصر)


    قصه‌ آدم، قصه‌ یک‌ دل‌ است‌ و یک‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یک‌ نشانی.
    قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر کجا تا او.قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنیدن‌ و پاره‌ کردن. قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز...
    من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلی‌ که‌ روی‌ اولین‌ پله‌ مانده‌ است، دلی‌ که‌ از بالا بلندی‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
    پایین‌ پای‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
    دست‌ دلم‌ را می‌گیری؟ مواظبی‌ که‌ نیفتد؟
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و یک‌ نشانی.
    نشانی‌ت‌ را اما گم‌ کرده‌ام. باد وزید و نشانی‌ات‌ را بُرد.
    نشانی‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ می‌دهی؟ با یک‌ چراغ‌ و یک‌ ستاره‌ قطبی؟
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پیله‌ و پروانه، کسی‌ پیله‌ بافتن‌ را یادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ می‌گویی‌ پیله‌ام‌ را چطوری‌ ببافم؟
    پروانگی‌ را یادم‌ می‌دهی؟
    دو بال‌ ناتمام‌ و یک‌ آسمان‌
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...


     


  • نویسنده: مصطفی فوائدی

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ناهار 1 دلاری
    [عناوین آرشیوشده]
  •   فیلم‌های ماوراء

  •   يك تكه نان
      سوته دلان
      بوي پيراهن يوسف
      شبهاي روشن
       آرامش در ميان مردگان
      از کرخه تا راين
      رنگ خدا
      خدا نزديک است
      آژانس شيشه اي
      گاهي به آسمان نگاه کن
      هم نفس
      بوي کافور،عطر ياس
      يك بوسه كوچولو
      استعاذه
      وقتي همه خواب بودند
      خواب سفيد
      بيد مجنون
      بچه هاي آسمان
  •   فهرست موضوعی یادداشت ها
  • داستانک[325] . سخن بزرگان[22] . کاریکلماتور[9] . نیایش[7] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • زمستان 1386
    پاییز 1386

  •  لینک دوستان من

  • سوته دلان
    هیچوقت
    علی‏وارم
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 152 بازدید
    دیروز: 61 بازدید
    کل بازدیدها: 166077 بازدید
  •   درباره من
  • پاییز 1386 - ماوراء
    مصطفی فوائدی
  •   لوگوی وبلاگ من
  •      پاییز 1386 - ماوراء
  •   اشتراک در خبرنامه
  •