|
پسرک از خواب پرید خوابی بس زیبا و رویایی دیده بود خوابی که در آن کسی او را به سوی خویش فرا می خواند خوابی که او را به فکر حرکت و پیدا کردن انداخته بود ولی کجا و چه کسی؟ هنوز هم نمی دانست
دنبال نشانه خواب را گرفت. راه افتاد تا برسد و بیابد.اولین جای نشانی رودخانه مهر بود بستر رودخانه را گرفت و رفت تا برسد به کوه سر به فلک کشیده استقامت از کوه بالا رفت چه سخت بود پشت کوه جنگل صفا را دید جنگلی سرسبز پوشیده از درختان سبزقبای بلند از میان جنگل گذشت تا رسید به ساحل دریای معرفت. سوار بر امواج مواج امتحان شد تا او را به جزیره زیبای آرامش برساند.
جزیره ای بسیار زیبا همچون نگینی در دل دریا و این جزیره یک راه بیشتر نداشت جاده سبز انتظار شروع به قدم برداشتن در مسیر سبز جاده کرد جاده ای که بوی عطر محمدی و نرجس تا خود آسمان میرسید رفت و رفت.
پایدار و استوار تا از دور نوری دید سبز و سواری برنشسته بر اسبی سفید سواری که انتظار دیدارش او را به آنجا کشانیده بود و چه زیبا بود لحظه وصل و دیدار.
|
|
کودک را که از پستان مادرش جدا کنی گریه می کند
او سرتا پا نیاز است به مادر و لطف او
کاری ندارد که شیر، لطف مادر بوده یا حق خودش
زجه می زند
مادر تحمل زجه اش را ندارد
کاری ندارد که بچه به حق بی تاب است یا به نا حق
هر کاری که بتواند می کند که کودکش را بی تاب نبیند
خدایا چگونه می توانی بی قراریم را ببینی؟
من که سرتا پا نیازم به تو و مهر تو
یعنی رحمت تو از مهر مادران کمتر است؟
تو که سایه رحمتت هیچوقت کوتاه نبوده!
به من بگو،
گناهی کردم که در مرام تو توان بخشیدنش نباشد؟
شرمم باد از این کوه گناه
که هر کارش می کنم قله اش آفتابیست!
چگونه فریادت کنم تا این سکوت سنگین را بشکنی
و با لبخندت آرامم کنی؟
خدایا
تا حال همه خواندن ها از تو بوده و اجابت نکردن ها از من
زمین تا آسمان فرق است میان روبرگرداندن همچون من ای و اجابت نشنیدن از تو
مرا طاقت اجابت نشنیدن از تو نیست!
|
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده اش، آنی که اشرف مخلوقات خواندش، و دردانه جهان خلقت شد، اینچنین کبر و غرور سرتا پای وجودش را گرفت
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که خدا خالق آن بود، بر بنده دیگرش ظلم و عناد کرد
خداوند گریه کرد، لحظه ای که بنده ای از بندگانش دل بنده ای دیگر را شکست
خداوند گریه کرد، لحظه ای که آن چه می پنداشت، شد آنچه که هست
خداوند گریه کرد، زمانی که دید این بنده همان بنده ای است که با آهنگ سوراسرافیل خاکش را ساخت و اینک بر سر خاک و مال جنگ و خونریزی است
خداوند گریه کرد، زمانی که وجود بی ارزش این خاک را با روح خداوندی زنده کرد، اما اکنون همان بنده، ارزش روح خداوندی را با وابستگی به هیچ های زمین فراموش کرده است
خداوند گریه کرد، زمانی که این جسم مملو از روح را سرتاسر مملو از عشق الهی کرد، اما هم اکنون هر آنچه عشق می نامندش به هوس می رود.
خداوند گریه کرد، زمانی که بنده ای که به آن گفته بود: همه شما نزد هم برابرید، اکنون به پول و مال، خود را برتر و قوی تر می داند.
خداوند گریه کرد، زمانی که دید، عشق داده بودم برای آرامش، دل داده بودم برای سپردن، گل برای هدیه، اما اکنون همه چیز، ریا و تزویر و دروغ
خداوند گریه کرد، زمانی که گفته بود، با هم باشید، به هم عشق بورزید و از آن لبریز شوید، از آنچه در دنیا به شما دادم برای رسیدن به اصل خود استفاده کنید، اما همه چیز مصنوعی شد و ساختگی
خداوند گریه کرد، زمانی که در آن وقتی که به ما داده بود تا در حضورش بنشینیم و درد دل کنیم و فیض عشق بازی با خدا را ببریم، رفتیم و چه نا سالم سپری کردیم
خداوند گریه کرد، زمانی که دید بر مهر مادری، بی احترامی شد
خداوند گریه کرد، زمانی که دید 2 برادر برای هم نقشه می کشند که چگونه فریب دهند و به مال و اندوخته ناسالم خود بیافزایند
خداوند گریه کرد، زمانی که به گل و پروانه، آب و خاک، آنگونه که او می خواست ، نگاه نکردیم
خداوند گریه کرد، زمانی که دید از عقل و پندارمان چگونه استفاده کردیم و برای آنچه خوب است یا بد است و مفهوم آن مطلق و ثابت است، مقلد مشابهان خود شدیم، و از آنچه او به ما داده بود ( عقل=استدلال) استفاده نکردیم.
خداوند گریه کرد، زمانی که او را به جای اینکه در محیط ببینیم، در پول و بانک و مال و ثروت می دیدیم، چرا که در نبود این ها ، او را صدا می کردیم و اگر مشکلی از نبود آنها نداشتیم حتی اسمش را به لب نمی آوردیم.
خداوند چه صبری دارد!
اگر روزی از توقعات خود، از ما سئوالی کند، به راستی ما چه می گوییم ؟
الهی به فضل و رحمتت بر ما قضاوت کن، نه به عدلت
|
اما دریغ از یک لحظه صداقت که ارزانی بی وفایانت باد
من برای تو می نمایم و آنها برای یکدیگر
خداوندا از که بنالم که رضایت از خلق مرده
از چه لحظه ای بگویم که صداقت را کینه پاسخ میدهند و شکر را کفران
از کدامین زمان بگویم که نیکی کنی و ذلت ببینی
از چه شکایت کنم که با تو بودم ولی تو بی ما
از خداوندیت گفتم شیطان را نویدم دادند، از الهه ناز گفتم از مال و ملالم گفتند.
خدایا برای بندگانت بودم به من عناد و دشمنی دادند، به دشمنان لبخند زدم از دوستان دوری دیدم.
خدایا در چه جماعت ناشکری مرا خواندی تا کنم آنچه را می خواستی و گفته بودی
در چه بیقوله راهی مرا اطاعت امر خواستی
چه رسالت سنگینی بر من نهادی در زمانی که کسی را یارای مدد رساندن نیست
مرا لحظه ای از زمامداریت صدا کردی که خوبی را وظیفه میداندد و بدی را خواستار کیفر نه بخشش
مرا در مکانی خواندی که هر چه خوبی کنی به چشم ریا میبینند و هیچ
خداوندا! زمان ، زمان معجزه نیست و همه کس خود را برترین میداند
بارلها من ازکرده هایم چه گویم که هیچ کس را یاری یاریم نیست
هر چه میکنم می گویند سوء استفاده از حق می کنی و اگر سکوت کنم همه چیز را صحیح میدانند
خدایا اگر قدمی را بر می دارم مرا نه جادوگر بلکه بازیگر میداند
خدوندا ! انسانها رو به سوئی آورده اند که آزادی را حسرت میدانند و سخنان مرا خوابی زود گذر
خداوندا! چنان فرسوده دل شده اند این انسانهای روزگار که دل در سینه های آنان از سنگ صفت تر و استقامت نفسشان از پنبه لطیف تر است
چه قدمی بردارم که سخنانم را می شنوند، می خوانند، به یکدیگر نشان میدهند، به دیوارهای اتاقشان آویزان می کنند ، اما در زمان عمل تنها به عمل می اندیشند و به اندیشه آن نمی اندیشند
خداوندا در زمانی مراخوانده ای که مردم را فقط خرافات مکتب تعیین می کند
پروردگارا مردمان امروزی خود را کامل و دیگران را ناقص میدانند و تو مرا زمانی تکلیف داده ای که همگی خود را همه چیز میدانند.
اما نا امیدم نکن در این راه دشمنانی خواهم داشت که یک دوست را به هیچ چیز ندهم .
|
|
شما هنگام سختی دعا میکنید و در هنگام فقر و نیاز زبان به نیایش میگشایید.
کاش در روزگار نعمت و شادی نیز دعا میکردید.
زیرا حقیقت دعا جز این نیست که شما هستی خویش را در اثیر آسمانی و اکسیر زندگی گسترش میدهید.
اگر برای نیل به شادی دعا میکنید و ظلمات غمهای خویش را به آسمان میفرستید شادی شما نیز باید نور صبحگاه قلبتان را در فضا پخش کند.
و اگر هنگامی که روحتان شما را به دعا میخواند کاری جز گریه نمیتوانید کرد روحتان باید شما را چندان بدین گریه برانگیزد و چندان پافشاری کند تا بتوانید با خنده و شادی به آستان دعا روید.
|
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی .
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست .
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت .
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود .
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود .
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت .
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم مهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم .
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی !
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست!!!...
|
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که خالق جهان است. او تنها صمد در این پهنه گیتی است بی نیاز بی نیاز
آرام . صبور، مطلق . محبوب و معشوق است. بی پرده از او می گویم و از او می خواهم و به شکرانه اعطای نعمتی چون خودش به ستایش او می پردازم .
اما من سرشار از نیاز ، نیاز به عشق ، محبت، کرم ،جود ،احسان ،بخشش . نیاز به او که اگر یک لحظه در وجودش تردید کنم همه چیز می لغزد و از بین میرود .
به همه عالم می نگرم در میان ستارگان در میان کوهها ، جنگلها ، دریاها ، گلها ، و .....
او همه جا هست اما من کجای این جهان جا دارم ؟
من سرشار از نیاز به کدامین مامن پناه می برم ؟ کدامین آغوش پذیرایم است ؟
و کدامین صدا به نجواهای شبانه ام پاسخ می دهد؟
تو تو تو و فقط صدای تو را می شنوم که من را می خوانی و امید به ادامه این راه را در من زنده می کنی !
با من باش ! با من و دوستانم وهمه آنهایی که به ندای درونشان گوش می دهند و تو را صدا میکنند.....
|